ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

پایان

دوشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۰۱ ق.ظ

به نام خدا

 

این‌جا را ترک کردم!

  • felani

چهار و پنج - من هنوز هم نمی‌دانم!

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ

به نام خدا

 

دو روز است که تلاش می‌کنم روز خوبی داشته باشم ولی نمی‌شود. البته الان دارم به این فکر می‌کنم اصلا روز خوب به چه معنایی است؟

سیگارم از دستم دور است الان و سیگارهای شرکتی هم دیگر برایم مزه بدی دارند. قبول می‌کنم تنها به شرط تعارف کسی.

توتونی که سری قبل خریدم مزه بهتری دارد نسبت به این آخری که گرفتم. مزه خاکی و سنگینش ولی هنوز هم جذاب است برایم. البته 200 گرم توتون اشنویه به همراه 100 گرم توتون شمزین سفارش دادم. طعم توتون اشنویه را از قبل امتحان کرده بودم ولی شمزین برای اولین بار است.

فیلتر سایز کینگ و کاغذ سیگار بدون گوگرد هم گرفتم. سیگار کینگ حس زیباتری دارد وقتی بین انگشت است یا سر چوب سیگار قرار دارد و اگر کاغذ سیگارت گوگرد نداشته باشد وقتی که مدتی کام نگیری، سیگارت از شعله می‌افند و خود سوزی نمی‌کند!

برای این که طعم را هم متوجه بشوید باید سیگار را برای چند کام "چس دود" کنید و بعد دهان خود را مزه کنید! آن مزه است که مرا سر کیف می‌آورد. از سمتی دیگر هم سیگار گرم‌تری از آب در می‌آید و اگر دود را سینه‌کش کنید، گرمی مطلوبی را در بدن خود احساس می‌کنید.

راستش احساس می‌کنم ذهنم کار نمی‌کند. در حل مسئله‌ای درمانده نمی‌شوم ولی احساس می‌کنم ذهنم بسیار خالی است. مثلاً کتابی را داشتم می‌خواندم که به نظر جالب بود ولی وقتی چشم‌هایم خسته شد و خواستم استراحت کنم انتظار داشتم ذهنم درگیر موضوعی باشد که خوانده‌ام ولی دریغ از فکری در سرم! خالی. انگار که یک پهنه بیکران سفید باشد.

مدتی بود دوست داشتم یک چیز را از صفر بروم یادبگیرم و دائم به پیش بروم در آن موضوع یا چیز ولی خب همان طور که شاهد هستید من خیلی روتین نپذیر و فاقد پشتکارم.

چند وقت پیش خواستم رو بیاورم به فلسفه و فلسفه خواندن. تازگیا به فکرم زده است به سراغ هندسه بروم و تلاش کنم فکرم را درگیرش کنم تا چیزی باشد که به آن فکر کنم.

ذهنم به شدت ولی خیال پرداز است. می‌توانم بنشینم دنیا دنیا خلق کنم در سرم و هر کسی که لازم باشد باشم! می‌توانم ساعت‌ها تخیل کنم و در وهم شناور باشم.

یک بار یکی بهم گفت: فلامی احمق! این قدر رمان نخوان. این کتاب‌ها تصورت را قوی می‌کند. وهم تو را خواهد بلعید و هر روز گرفتارتر خواهی شد.

راست می‌گفت. اما چطور می‌شود داستان را رها کرد! چطور در میان سرزمینه میانه قدم نزنم و همراه حسن در بادبادک‌باز استرس نکشم و...

یک وقتی بود که خیلی عجله داشتم که کتاب بیشتر و بیشتری بخوانم. خیلی دوست داشتم لیست پر و پیمانی داشته باشم ولی از یک روز که دقیق هم یاد ندارم چه وقت بود دلم خواست آرام باشم. قدم بزنم در کتابم. حالا هر مقداری که بخواهد طول بکشد.

در مترو بیشتر از هر جا و موقعیت دیگری کتاب خوانده‌ام و می‌خوانم.

به صورت کلی دوست دارم خیلی در کنج و کناری کارهای خودم را بکنم و زیاد درگیر تعامل با آدم‌ها نشوم. گاهی هم که صحبتی پیش می‌آید می‌گذارم طرف مقابل حرف بزند تا خودش خسته شود. (البته گاهی هم حوصله‌ام سرریز می‌شود.)

به صورت کلی بسیار کم‌حرف شده‌ام. در طول روز به جز دانش‌آموزها بسیار محدود هستند کسانی که با آن‌ها صحبت می‌کنم.

الان هم که دارم این کلمات را می‌نویسم دوبار دست از نوشتن برداشتم تا درباره این که حالم الان چطور است فکر کنم ولی به نتیجه‌ای نرسیدم.

مثل این که هنوز هم نمی‌دانم!

  • felani

سه - روز سوم

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ۰۵:۳۰ ب.ظ

به نام خدا

 

روز سوم. خیلی فیلم‌ش را دوست دارم.

نتوانستم همان روز بنویسم. پس الان می‌نویسم که دیروز چه گذشت.

"تو" از سفر برگشته بود و خواستم بیشتر وقت را با خودش باشم.

  • felani

دو - بو

شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۱۹ ق.ظ

به نام خدا

 

روزهای جمعه که سرکار می‌روم انگار هفته به پایان نرسیده است و انتظار یک تعطیلی یا هر چیزی را دارم. تنها چیز خوب این است که شنبه‌ها بعد از مدرسه لازم نیست بروم موسسه و می‌توانم یک راست به خانه بیایم. از کار کردن در موسسه متنفرم ولی چه کنم که قول داده‌ام یک سالی باشم. البته به پولش هم نیاز دارم.

دوست داشتم اگر پولی به دستم می‌آمد اتاق لباس‌ها را کمی از این وضعیت خارج کنم. کتاب‌خانه بزنم و میز تحریر مناسبی هم گوشه کناری جا بدهم. ولی از وقتی که فهمیدم دل "تو" با این خانه نیست و دوست دارد در اولین فرصت ترکش کنیم این کار را نکردم. راستش را بخواهم بگویم این خانه را دوست دارم. ولی خب باید تمیزتر نگهش می‌داشتیم و پول بیشتری را می‌مالیدیم به سر و دیوارش. الان که فکر می‌کنم واقعا نقشه و جزئیاتش را دوست دارم. احساس می‌کنم همان طور که قبری در آن است و قسمتی از من در آن مرده، همان طور هم کمی آن طرف‌تر مقداری از من جوانه زد و رشد کرد و بهتر شد.

خیلی برایم محیط مهم است. دوست دارم میز کارم حس خوبی بدهد. از دیدن و لمس کردنش احساس آرامش در وجودم جاری بشود. اما مدتی است که اگر کسی بخواهد محیطم را تغییر بدهد کاری نمی‌کنم! حتی محیط جدید را حتی تلاش نمی‌کنم اصلاح کنم یا کاری برایش انجام بدهم که کمی حس خوب داشته باشد. نمونه‌اش میز کارم در مدرسه. من هر جا را دوست داشته باشم تلاش می‌کنم بوی من را بگیرد! (این تقصیر اسد است که از ترکیب بوی من را بگیرد استفاده کردم. هرچیز تازه‌ای را آنقدر لیس می‌زند و خودش را به آن می‌مالد که بوی خودش را بگیرد و با وجودش احساس آرامشش بر هم نخورد.)

سال اولی که آمدم این مدرسه خیلی حس خوبی داشتم. شروع کردم این دوست داشتن را به محیط پس دادن. یک پارچه قلم کاری شده اصفهانی را پهن کردم روی میزم. گلدانی گذاشتم و جا مدادی. کنار میز هم یک کتاب‌خانه درست کردم. زیر پایم هم یک ظرف گلاب داشتم که هر وقت تنها بودم مقداری گلاب کف زمین می‌ریختم و بوی خوش گل در اتاق می‌دوید. اما سال بعد بالا دستی‌ام یک میز چوبی (طرح چوب بود.) برایم سفارش داد. از این‌ها که روی آن شیشه قرار می‌گیرد و در بسیار از شرکت‌ها و ادارات و بانک‌های یافت می‌شود.

مقاومت نکردم! گذاشتم هر کاری را که دوست دارند انجام بدهند. تمام که شد رفتم و پشت میزم نشستم. یک ماه اول همیشه دستمال به دست داشتم اثر انگشت‌ها را از روی شیشه پاک می‌کردم اما از یک جایی به بعد رهایش کردم. خودم را کامل از میزم جدا کردم. تنها چند نقاشی از "تو" را زیر میزم گذاشته‌ام. بندگان خدا نقاشی‌ها، انگار آن‌ها هم آن‌جا معذب هستند.

یک سری هم کلاس‌های خارج از درسی را که زنگ تفریح می‌ذاشتم و خود دانش‌آموزان به صورت خود خواسته در آن شرکت می‌کردند را با توصیه‌ای دوستانه کنسل کردند. از آن زنگ‌های تفریح هم خودم را گرفتم.

حالا بیشتر وقتم را در موسسه‌ای آموزشی می‌گذرانم و از مردم برای سهام داران پول می‌گیرم. آن جا حتی ذره ای از خودم را نبردم که خدایی نکرده روزی بویی از من را بدهد. شاید اسمم را خرج کرده باشم و یا خرج کرده باشند ولی بوی من را هرگز نمی‌توانند در آن موسسه قرار بدهند. از آن جا متنفرم.

 

من همین طور دارم بی‌انگیزه‌تر رو به پلاسیدن می‌روم. خودم را هیچ جا نمی‌توانم پهن کنم به صورت کامل. نه در خانه‌ای که دوستش دارم و دوستش ندارم. نه در مدرسه‌ای که حوصله صحبت ندارم با بالادستی‌ام و در موسسه‌ای که از آن متنفرم.

خانه کاش جای بهتری بود!

  • felani

شکارچی شکار شد

جمعه, ۱۰ آبان ۱۴۰۴، ۰۱:۰۵ ق.ظ

به نام خدا

 

امشب با اسد دعوام شد. زدیم هم دیگه رو. اینقدر محکم گاز گرفت که منم زدم پس کلش و با دست روی تخت محکم نگهش داشتم که نتونه تکون بخوره. دندون‌هاش به هرجا که می‌رسید فرو می‌رفت. بازو، روی پای چپ، مچ دست راست و...

از یک جایی به بعد که دیدم داره اوضاع برتر می‌شه سرش داد کشیدم که باز هم اوضاع بدتر شد. هر کاری بکنید چه دفاعی و چه تهاجمی، گربهِ سگ می‌شه!

یک جا پتو رو برداشتم و تو هوا می‌چرخوندم و هی می‌انداختم روش که بترسه و بره. ترسید! رفت زیر مبل کز کرد. دلم نیامد. رفتم خایه مالی. همون موقع دوباره حمله‌هایش را شروع کرد. سگ پدر اینقدر مرا زد که جانی نذاشت. پشت گردنش را گرفتم و از حرص دندون‌هایم را به هم فشار دادم. ترسید. فرار کرد و دورتر رفت. حدود یک ساعت برای هم در قیافه بودیم. تا وقت خواب آمد پیشم. گردنش را آورد بالا تا بوسش کنم. (این عادت را دارد که محبت بخواهد می‌آید گردنش را بالا می‌گیرد تا زیر گلویش را غرق بوس کنی.)

بوسیدمش. به خُرخُر کردن افتاد و من هم خَر شدم. خوابش که برد دستش را گرفتم و بغض کردم! نمی‌دانم تاثیر فیلمی بود که داشتم می‌دیدم یا این که واقعا دلم برایش سوخت.

جانور بیچاره هر اتفاقی هم بیوفتد آخرش می‌آید کنارت.

کلی به خودم فحش و لعنت فرستادم که آخر خرس گنده زورت به این طفل رسیده که این طور در دعوا قلدری می‌کنی. خب وقتی این طوری پرخاش می‌کند گورت را گم کن در اتاق و در را هم ببند تا کمی آرام بشود. این چه وضعی است که افتادی امشب به زور آزمایی با یک گربه.

دو نفر در زندگی‌ام سپرانداختند! یکی اسد و دیگری همسرم "تو".

هر دو را دوست دارم ولی همسرم را خیلی بیشتر. از وقتی به سفر رفته است نبودنش را خانه هم فریاد می‌زند. انگار خانه تبدیل شده است به یک فانوس دریایی تنها که تمام عمرش چشم به راه دریا داشته تا کسی که باید برسد.

 

دیشب فیلم چیزهایی هست که نمی‌دانی را دیدم و نصف فیلم بمب. امشب مابقی فیلم بمب را دیدم و به نظرم زندگی آن دو نفر خیلی شبیه به زندگی سجاد و مریم بود. هر دو هم را دوست داشتند ولی بلد نبودند!

امشب تا وسط‌های شب‌های روشن را هم دیدم. نمی‌دانم حوصله می‌کنم تا انتها ببینم یا خیر.

انار خریدم و سیب. سیب‌های قرمز کوچک. خیلی خوشگل هستند. دوست داشتم درختش را ببینم.

انارها را هم کلی وارسی کردم که ترک نداشته باشند که بشود آبلمبو کردشان.

قبل از خواب می‌خواهم خودم را به یک انار آبلمبو و سیگار مهمان کنم. در سکوت شب آدم بهتری هستم اما وقت‌هایی که ساعت‌های 4 الی 5 صبح از خواب بلند می‌شوم خیلی آدم با انگیزه‌تری هستم. احساس تمیزی بیشتری هم دارم صبح‌ها.

 

آرزو دارم روزی برای زندگی، خانه جایی بیرون از یک شهر بزرگ به خصوص تهران باشد.

  • felani

یک - آفر ویژه خدا به بندگان

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۴، ۱۰:۲۵ ب.ظ

ای اهل ایمان، چنانکه از گناهان بزرگی که شما را از آن نهی کرده‌اند دوری گزینید، ما از گناهان دیگر شما درگذریم و شما را به مقامی نیکو برسانیم (سوره نسا آیه 31)

 

به نام خدا

نشستم با اسد کمی درد کردم. گفتم: ای بابا این که نشد وضعیت. چهل روز قرار گذاشتم شریف باشم! این که خیلی گنگه.

اسد گفت: خب بیا یکم بیشتر کنیم فعالیت‌ها رو. تا هم دورچینی دور غذا باشد. اما مراقب باش مثل سری‌های قبل آنقدر نمک نزنی که کور بشویم.

قبول کردم.

 

ساده است:

روزی یک سوره از قرآن بخوانم.

انتخاب سوره با خودم است. می‌خواهد بقره باشد یا کوثر. فرقی نیست.

هیچ نماز قضایی را به فردا نبرم.

به این معنی که اگر نماز صبحم همانند امروز قضا شد، این نماز صبح قضا را تا وقت نماز صبح بعدی همراه نداشته باشم و تا قبل از رسیدن آن زمان، قضایش را به جا بیاورم.

کتاب گناه کبیره از آیت الله دستغیب را بخوانم.

روزی از یک گناه کبیره مطلع بشوم و درباره‌اش فکر کنم.

روزی 3 نوبت 20 عدد شنا بروم.

روزی 1 نوبت 10 عدد دراز نشست.

صبح‌ها قبل از راه افتادن (حتی اگر دیرم شده بود) ده دقیقه حرکت کششی کردن.

(دوست دارم برم باشگاه ولی فکر می‌کنم حوصله‌اش را ندارم. از سمتی هم تمرین کردن در خانه را هر وقت امتحان کردم خروجی محسوسی به دنبال نداشته است. حالا این سری همین از ابتدایی شروع می‌کنم تا بعدا ببینیم چه می‌شود.)

قبل از خواب آیت الکرسی بخوانم.

 

فیلم دیدن و رمان خواندن را می‌خواستم مثل همیشه قرار بدهم که دیدم این کارها را هر موقع که وقت خالی در روز دارم انجام می‌دهم و حتی وقت‌هایی را برای انجامشان خالی می‌کنم پس چه فایده دارد که بخواهم بهشان چهارچوب منظمی بدهم. از سمتی هم باید برنامه روزها را توجه داشته باشم. بعضی از روزها ساعت 9 شب می‌رسم خانه.

 

خلاصه امروز روز اول است. اسد تنها خانه مانده. من هم تا ساعت 7 سرکار هستم و بعد از آن مهمانی دعوتم خانه مادرزن. خب وقتی "تو" نیست چرا من باید بروم مهمانی. بندگان خدا البته اصرار خاصی نکردن و تعارف کردند. من هول شدم گفتم باشد می‌آیم. ( زودتر اومدم خونه و براش درست کردم.)

اگر بتوانم امروز زودتر راه بیوفتم سمت خانه خیلی خوب می‌شود. فقط غذا خشک برای بچه گذاشتم و آب تازه. زشت است که من مهمانی باشم و او غذای خشک بخورد. اگر بتوانم زودتر از سرکار بزنم بیرون، برایش مرغ و کدو و هویج درست می‌کنم تا هر دو شب غذای خوب بخوریم.

خلاصه که به این صورت هست تا ببینیم چی می‌شه.

  • felani

دو، سه و چهار - نمی‌دانم

دوشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۴، ۰۴:۲۳ ب.ظ

به نام خدا

 

خب این سری با رسیدن به روز چهارم رکورد جا به جا کردم!

خواندن وبلاگ‌ها و کانال‌هایی که افراد بدون تکلف خودشان را می‌نویسند برایم لذت بخش است. انگار او را می‌شناسم. ولی امان از آن‌هایی که تلاش برای نقاب دارند.

 

امروز اگر فرصت پیش بیاید می‌خواهم با پیرمرد صحبت کنم. خیلی باهم در درگیری هستیم و دارد سهم تحملم را که برای دیگر اتفاق‌های زندگی کنار می‌گذارم مصرف می‌کند.

دیروز دو بار گفت این لباست را باید عوض کنی (به کنایه) و ادامه داد لباس ریا شفاف است. یک بار هم گفت گربه آوردید که خرجش اینقدر باشد خب چرا بچه نمی‌سازید که خرج او کنید؟ یک بار هم گفت که پشت سر من حرف می‌برید و می‌آورید پیش پسرم (پسرش مسئول موسسه است.)

لباس ریا را که بار آخر گفت جواب دادم حالا اگر شفاف است شما چرا اینقدر نگاه می‌کنید. دومی را جوابی ندادم و مورد سوم را بعد از این که در یک هفته چندبار تکرار کرد مستقیم همان جا گفتم حاج آقا چرا فکر می‌کنید من پشت سر شما حرف می‌زنم؟ این حرف را چندبار زده‌اید؟

امروز اگر فرصت فراهم باشد می‌خواهم بدون رو در بایستی و بگذارمش در گوشهای تا حرف بزنیم. این نشد وضعیت که هر روز خدا که من در این موسسه هستم اعصابم را این مرد مورد عنایت قرار بدهد.

 

احساس می‌کنم دیگر برای هیچ یک از چیزهایی که در ذهنم در این عالم قدرتی دارند مهم نیستم! امام رضا در همین چند روز تقریباً همه نزدیکانم را طلب کرد تا بروند و بر در آستانش بوسه بزنند. اما من ماندنی شدم. از این اتفاق بغضم نگرفت و عصبانی هم نشدم. فقط دلم گرفت از این که مگر چه لجنی شده‌ام که مطهران و پاکان خوش ندارند در حریمشان قدم بزنم و نفس بکشم.

دروغ گفتم که بغض نکردم، کردم ولی گریه نه. دلم برای خودم می‌سوزد و دوست دارم معصومتی مانده باشد در درونم. این تنها حالتی است که دوست دارم به بچگی برگردم. انگار آن زمان در چشمانم نوری بود که الان خیلی وقت است که نیست.

خیلی وقت است که گریه نکرده‌ام. احساسش می‌کنم در زیر گلویم ولی انگار اشک‌هایم دارند سفت می‌شوند! رسوب کرده‌اند در لوله‌ها اشکم و فشاری وجود ندارد که جاری شوند.

 

آخرین باری که یک دل سیر گریه کردم همراه با فایلی بود از روضه حضرت عباس. یادم است که خیلی گریه کردم و کمی بعدش آرام شدم ولی آن‌قدر از این اتفاق گذشته است که به خاطر ندارم چه زمانی بود. شاید این آخر هفته که تنها شدم دوباره گوش بدهم به امید این که راحت گریه کنم.

قرص روانم را که می‌خوردم کف دستم عرق می‌کند و رک اثر انگشتم بر روی کیبورد باقی می‌ماند. برایم اذیت کننده است ولی هر چه باشد بهتر از این است که روانم شبیه آبی درون ظرفی روی آتش باشد که دائم قل می‌زند و لحظه‌ای آرام ندارد و ذره ذره ولی دارئم در حال کم شدن است باشد.

  • felani

یک - یعنی این قدر ضعیفم!

شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۴، ۱۲:۳۷ ق.ظ

به نام خدا

 

حوصله ندارم چیزی بگم ولی پشمام ریخته از خودم که چرا نمی‌تونم سر یک تصمیم بمونم!

  • felani

دو - کفایت

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

به نام خدا

 

احساس عدم کفایت دارم. از نوک نوک بلندترین موی سرم تا ناخون شست پام.

درونم تشویش است. دوست دارم برم توی تراس جا بندازم و مدتی همون جا بمونم. بمونم اونجا بدون هیچ کسی.

خیلی دوست دارم مردی کافی باشم برای همسرم. مدتی هست احساس می‌کنم نیستم.

دوست دارم کوه باشم. کوهی که نسیم خنکی دارد و برفی روی قله. آفتاب بزند و برف‌ها آب شوند و سر بخوردند تا برکه. برکه‌ای که سیراب کند.

امشب نتوانستم باز هم کافی باشم. نتوانستم لطیف و سنگین بلندشوم برم پنکیک درست کنم. چایی بگذارم.

می‌دانی چند وقت است که گلی برایش نخریدم، نامه‌ای ننوشتم یا کاری نکردم که از مردها بر بیایید برای زنی که دوستش دارد.

حالم بد است. احساساتم کلافی درهم برهم است. ساعات زیادی سرکارم. آنقدر که احساس می‌کنم سیقل نمی‌خورد سنگ درونم بلکه دائم لب‌پر می‌شود.

دلم می‌خواد بروم تراس و در را روی خودم ببندم.

مرد! این لغت غریب را می‌شود روزی آشنا باشم؟

  • felani

یک - قتل

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۳۵ ق.ظ

به نام خدا

 

گاهی میل به قتل دارم. نه قتل از روی عصبانیت.

دوست دارم آنی را که قرار است من بدانم کدام نفسش آخرین نفسش است را مدتی دنبال کنم. مدتی بیشتر عادات و خلقیاتش را بدانم. روتین‌هایش،مسیر‌هایی که می‌رود، غذاهایی که دوست دارد، مقصدهایش، وسایل نقلیه مورد استفاده‌اش و... خلاصه دوست دارم همه چیز را درباره‌اش بدانم و با این دانستانه خیلی مرگ مطلوبی را برایش برگزینم.

 

گاهی دوست دارم مرتکب قتل بشوم. ولی نه قتلی از روی عصبانیت. قتل همراه کینه‌ای سرد و جا افتاده.

  • felani