ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

خصوصی

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۳۵ ب.ظ

به نام خدا

 

           دارند درباره کلاس خصوصی با هم صحبت می‌کنند. هر دو در یک مدرسه دیگر معلم هستند و شکایت دارند که چرا مدرسه کلاس‌های خصوصی را بد تقسیم می‌کند!

اول سال قرار بوده درخواست‌های کلاس خصوصی پایه هفتم را بدهند به یکی از این دو و هشتمی‌ها را به دیگری. حالا اعتراض دارند به آن‌هایی که قرار است خصوصی‌ها را پخش کنند. ادعا دارند که آن‌ها بخشی را برای خودشان بر می‌دارند.

صحبت‌هایشان برایم عجیب است. این‌ها آدم‌هایی بودند که اعتقاد داشتند که دانش‌آموز باید به هر جان کندنی است سر کلاس درس را یادبگیرد و اگر شاگردشان درخواست کلاس خصوصی به آن‌ها می‌داد جواب می‌داند که ما هر چه بلد هستیم را سر کلاس عرضه می‌کنیم، اگر معلم خوبی برای فرزند عزیزتان بودیم همان سر کلاس یاد گرفته بود.

اما حالا ببین به چه روزی افتاده‌اند!

وسوسه کننده است کلاس خصوصی گرفتن. برای یک ساعت بدون چانه زدن می‌شود یک میلیون و پانصد گرفت. چند روز پیش یکی دیگر از دبیرها داشت برنامه‌اش را بی‌جهت واگویه می‌کرد. می‌گفت بهمانی از الان برای فرزندش کلاس خصوصی می‌خواهد که آزمون تیزهوشان قبول شود، اگر جلسه‌ای یک و نیم تیغش بزنم کار درومده دایی!

تجربه خصوصی تدریس کردن را دوست دارم یک بار تجربه کنم ولی چیزی پیدا نمی‌کنم که هم بلدش باشم و هم ارزش این را داشته باشد که به صورت خصوصی تدریس شود.

اگر کسی در این کنج خلوت من را می‌خواند و تجربه تدریس خصوصی دارد صد البته که تجربه‌اش شبیه به این تیغ زدن‌ها و چاپیدن‌ها نباشد خوش‌حال می‌شوم که برایم بنویسد.

 

  • felani

تجربه

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ

به نام خدا

 

تجربه کردن را می‌ستایم! به نظرم خدا هم برای همین طوری چید که ما بیاییم روی زمین و تجربه کنیم. زندگی را تجربه کنیم و تجربه کنیم اگر آزاد باشیم چه کار می‌کنیم. ما را آزاد گذاشت که تجربه کنیم. تجربه تصمیم گرفتن داشته باشیم. تجربه این را داشته باشیم که با توجه به شرایطی که داریم چطور زندگی می‌کنیم. تجربه کردن شاید همان علت اصلی این دنیا باشد. تجربه کنیم حس‌ها را. تجربه کنیم همه چیز را و شاید روزی که این دنیا تمام شد و من چشم‌هایم را بستم بهتر بفهمم چقدر تجربه کردن ارزشمند بوده است.

از حیوان خانگی داشتن مدتی است که بدم می‌آید! احساس می‌کنم از آن مخلوق خدا، تجربه کردن را به کلی صلب کردن است. گربه‌ای را برداری و در 90 متر مبحوس کنی و در جایی که شروع کرد شرارت نشان دادن نرینگی‌اش را از بین ببری و تبدیلش کنی به موجودی تنبل و پر خور که بهتر بشود در چهاردیواری نگهش داشت. قناری را در قفس بگذاری و بال‌هایش را از بی‌مصرفی خشک کنی و نگهاش را پر از حسرت نگاه داری که بخواند. غم بخواند و بنالد.

از نوع نگاه مدارس بدم می‌آید! تجربه را هم دوست دارند بفروشند. لامصب‌ها جدیداً دست زده‌اند به فروش مباحث خلاقیت! باورتان می‌شود ما آدم‌هایی داریم که خلاقیت آموزش می‌دهند. خشک شود ریشه‌شان که نمی‌فهمند که خلاقیتی که دفترچه راهنما داشته باشد که دیگر خلاقیت نیست. همه چیز را دوست دارند بفروشند. از این سو زمینه‌های مفید برای تجربه کردن را کور کرده و می‌گوید بیا و چیزی که ما برای تو آماده کردیم را تجربه کن.

از بعضی والدین بدم می‌آید! پدری که فرزند خود را دوست دارد در مسیری حرکت بدهد که خودش برای او تعیین کرده است و سرمشق‌های اجتناب ناپذیر می‌دهد برایم منفور است. مادرانی که دختران را در مسیری که خروجی برای آن متصور نیستند حرکت می‌دهند برایم نفرین شده‌اند.

ما در این دنیا هستیم که تجربه کنیم.

از سمتی هم از بی‌بند و بارها بدم می‌آید! آن‌هایی که دست به تجربه هر چیزی می‌زنند و بی‌مهابا تجربه می‌کنند و به نام تجربه هر سیاهی را روا می‌داند و جسارت را به گستاخی می‌رسانند.

تجربه را تعادل با ارزش نگه می‌دارد!

  • felani

منِ الان

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۵۵ ب.ظ

به نام خدا

 

من! آشفته، عصبی، سیگاری، بی‌حوصله، از زیر کار در رو، بدن درد، سنگینی دست سمت راست، صبح‌ها خواب ماندن، اضافه وزن، قدد تعرق فعال، چشم‌های ضعیف‌تر شده‌ام در حال حاضر!

احساس سردی در تنم دارم. زیر پوست صورتم احساس خشم دارم و دوست دارم همه چیز را بکوبم و خورد کنم. در حال حاضر می‌توانم رفتاری با ریسک بالا داشته باشم و چنان خودم را از دست بدهم که هیچ دستی برای گرفتنم آنقدر دراز نباشد که برسد به دستم. در حال حاضر دوست دارم که سیگار بکشم و شاید هم دلم بیشتر از سیگار بخواهد! دلم می‌خواهد دهنم را به انتهای میزانی که می‌توانم باز کنم و تارهای گلویم را تا مرز پاره شدن ببرم و نعره بکشم و گریه کنم! گریه کنم به پهنای صورت. گریه کنم و نعره بکشم تا دلم خالی شود.

دوست دارم بالا بیاورم. بالا بیاورم این احوالم را. بالا بیاورم و حسی شبیه به سبکی معده بعد از بالا آوردن داشته باشم. امروز و فردا را شل می‌کنم! کاری به جمع و جور کردن خودم ندارم و تلاش می‌کنم کمی بیشتر بخوابم و حرف بزنم و وارد هیچ چالشی نشوم. حتی اگر می‌شد می‌رفتم و خودم را برای دو روز در جایی گم و گور می‌کردم.

حرف‌های دیگران و چیزهایی که تعریف می‌کنند ذره‌ای برایم اهمیت ندارد و به شدت به کارهایی که بهم می‌گویند انجام بده واکنش منفی نشان می‌دهم.

  • felani

احمد برادر حامد

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۵۶ ب.ظ

به نام خدا

 

تار

عرفان یکی از دانش‌آموزهای تار نواز مدرسه را آورده دفتر مشاوره و دارد توضیحاتی می‌دهد که باید موسیقی تئاتر مدرسه این چنین باشد و از این مسیر حرکت کند و اوج و فرود و شروع و پایان چطور باشد. دانش‌آموز دل‌نشین می‌نوازد و آهنگ نیکویی هم انتخاب شده است.

 

ورود حامد به اتاق مشاوره هفتم و مکالمه‌ای با تن صدای پایین

احمد برادر حامد سرطان دارد. من یک بار هم احمد را ندیده‌ام و حتی سن‌ش را هم به درستی نمی‌دانم. فقط می‌دانم ازدواج کرده است و چیزی به خاطر دارم که بچه هم دارد. می‌گویند که بار دوم است که سرطان سراغش آمده. دفعه اول مقداری از بافت بدنش که سرطان برای خود کرده بود را بریده و خطر را دفع نمودند ولی این بار گویا سرطان به ولع بلیدن احمد آمده است.

صورت حامد ماتم داشت. کمرش گرفته بود. پرسیدمش که کمرت بهتر شد پماد زدی که موضوع سوال را نشنیده حال احمد را برایم توضیح داد. مثل این که مدتی هست که جز گفتن و فکر کردن و هر کار احمد را کردن، کار دیگری ندارد. حامد گفت که سرطان اختیار پای چپ را برای خود کرده و دست بردار هم نیست. دعا کنید برای احمد.

 

حامد از اتاق خارج شده و گوشم تیز شده است به نوای تار

صدای تار شُرشُر غم را به قلبم می‌ریزد. به دست‌های نوازنده خیره شده‌ام و چهره حامد را به یاد می‌آورم که کنار آکواریم نشسته بود و خیره دنبال ماهی گم شده می‌گشت.

گفت: تلفات داشتیم؟

گفتم: آری.

گفت: ماهی سبز نیست! درست گفتم؟

گفتم: درست است.

انگار حامد این روزها بیشتر از هرکسی حواسش به بودن و نبودن است! انگار این روزها حامد بیشتر از هرچیزی حواسش به احمد است.

برای احمد باید دعا کنیم!

  • felani

به نام خدا

 

دیروز بایرن مونیخ باز هم باخت. خیلی تلاش می‌کنم درگیر فوتبال نشوم ولی بایرن هر وقت بازی حساسی دارد مثل یک هوادار دو آتیشه که تمام دنیا برایش در آن نود دقیقه خلاصه می‌شود شور و هیجان دارم. دیشب که بازی را باخت با حال خوبی نخوابیدم و از بخت سیاه دو بار بختک محترم به سراغم آمد. خواب‌های سیاهی بود. چشم‌هایم بیدار و باز بودنند ولی اراده‌ای نسبت به تنم نداشتم. چشم‌هایم توهم برداشته و موجوداتی ترسناک را می‌پاییدن که در خانه بودند و نبودند.

صبح که از خواب پا شدم انگار کوهی را کنده باشم و کارفرما در ازای این کار سنگین، حقوقم را نیز نپرداخته باشد و سرم کلاهی بزرگ قرار بگیرد وگرنه خستگی ناشی از کار مطلوب است. کمی در خانه ول گشتم و سیگاری دود کردم و در آخر راهی سرکار شدم.

در راه قهوه موکا گرفتم و کیک تمشک. ترکیب دل‌چسبی است. مزه‌اش هم حین خوردن خوب و بعد بلعیدم که در دهان خاطره مزه را مرور می‌کنی دوست‌ش خواهی داشت. اگر سر کار نبودم به این ترکیب مقداری هم تلخی تنباکو اضافه می‌کردم و نیکویی را پله‌ای بالاتر می‌بردم.

حدود یک ساعت زودتر رسیده‌ام به محل کار و مجالی شده در سکوت کمی بنویسم. این آخرها که اتاق شلوغ می‌شود کلافه می‌شوم.

دیروز با یکی از دانش‌آموزها صحبت کردم. شبیه عرفان، پسرخاله‌ام است. کمی مکالمه را پیش بردم تا ببینم این شباهت به دید اول است یا خیر. دوست نداشتم شخصیت او به سبب این که شبیه عرفان می‌دانمش مورد غفلت باشد و من بدون دیدن چیزی که هست عرفان را در ذهنم مرور کنم و با او حرف بزنم.

صحبتمان خوب پیش رفت ولی کاش این مکالمه را کمی زودتر شکل می‌دادم نه این که بگذارم هفته آخر سال تحصیلی. مقداری امسال بیش‌از حد درگیر اجراییات و کادر مدرسه شدم!

به هر حال چند روز دیگر این آخرین روزها هم سپری می‌شود و من برای یک سال دیگر علامه حلی 5 خواهم ماند. چند روز پیش باز هم به پیشنهاد علامه حلی 1 جواب رد دادم. فکر کنم این آخرین باری بود که پیشنهاد خود را مطرح می‌کردند و من فقط می‌دانم کار درست را باید انجام بدهم و عزت تماماً دست خداست.

  • felani

رزومه سازی

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ق.ظ

به نام خدا

 

مدتی شده که همراه اصلی‌ام کتاب "محمد، مسیح کردستان" شده است.

تا جایی که یادم است آخرین فردی که در مقابل‌ش مجذوب شدم و تلاش کردم حرف‌هایش را به جان و دل بچشم نادر ابراهیمی بود. سال سوم دبیرستان (می‌شود سال یازدهم این نظام جدیدی‌ها) بودم با کتاب "ابن مشغله با او آشنا شدم و دیکر نتواستم از او دست بردارم. تفکراتم را متناسب با او شکل می‌دادم و چهارچوب‌های شحصیتم را شکل می‌بخشیدم که بعد از دو سال از این کار دست برداشتم و از سمتی هم زیاد درباره‌اش نمی‌دانستم! تمام کتاب‌هایش را نخواندم. تا یاد دارم بعد از آن دیگر مجدوب کسی نشدم و نخواستم بشوم. اما به خودم آمدم و دیدم شدم یکی از مریدان میزا! چند روزی است که نمی‌توانم دست بردارم از دانشتن از کارها و افکارش. میل شدیدی دارم که بشناسمش و بدانم در این دنیا در حال چه کاری بوده است. دوست دارم بدانم در این دنیا در حال چه تجارتی بوده است و عمر خود را در راه چه چیزی صرف کرده است.

هر مقدار که پیش می‌روم به مسیری که برای خود در این چند سال چیده‌ام بیشتر شک می‌کنم. بیشتر از خودم می‌پرسم در حال چه کاری هستی و بیشتر به این نتیجه می‌رسم که باید در مسیر تغییراتی بدهم. باید بهتر ببینم و بهتر معامله کنم با دنیا! با قیمت بهتری عمر خود را بفروشم و چیز گران‌بهاتری از رزومه بخرم!

من مشاور یکی از مدارس علامه‌حلی تهران (سمپاد) تهران هستم. شاید کارفرماهایم دوست داشته باشند که بیشتر از پشت میزم بلند شوم ولی من کار اصلی خود را پشت همان میز انجام می‌دهم. مزیت برنده من پشت همان میز بر روی برگه‌هایی که جلویم قرار دارد رخ می‌دهد. ایده‌ها و کارهایی که باید انجام بدهم را پشت همان میز سامان می‌دهم. تمرکز دارم و به کارم مسلط هستم پشت آن میز. اما چند وقتی می‌شود که آقا محمد به این میز رسوخ کرده است و تمام فکر من را به خود مشغول کرده. من واقعاً در حال چه کاری هستم؟

من پارسال بین چند مدرسه حلی را انتخاب کردم و دوری مسیر را به جان خریدم. این انتخاب دو علت اصلی داشت. یک آن که در مدرسه قبلی از کادر مدرسه تلخی کم ندیده بودم و حالا که این مدرسه حلی تا این مقدار کادر خوبی داشت برایم لذت‌بخش بود. کادری همراه و صادق. کار درست (البته کار سازمانی افتضاح است در مذرسه و ساحتاری نیست که هر کسی وظیفه خود را انجام بدهد.) و کمک رسان. دومی آن بود که برای خودم رزومه‌ای دست و پا کنم که این مدرسه سمپاد است و از قضا بین سمپادها هم یکی از بهترین‌ها. پس با یک تیر دو نشان اصلی و چندین نشان فرعی را می‌زدم.

این روزها که با بروجردی آشنا شدم و دیدم چطور رها می‌کنم منسب‌ها را و پیش می‌رود به سوی جایی که باید باشد و جطور عبور کرده است از سقف‌های کوتاه و بلند پروازی می‌کند و چقدر درست و حساب شده این کار را می‌کند. او در آسمان اوج می‌گیرد و خدمت می‌کند!

یادم است روزی سرگشته از این که باید دست به چه کاری بزنم که ارزش داشته باشد با یک داستانی رو به رو شدم. داستان از این قرار بود که حضرت موسی علیه‌اسلام از خدا می‌پرسه که: خدایا به دور از کفر اگر تو بنده خودت بودی و روی زمین همانند ما انسان‌ها زندگی می‌کردی، عمرت رو صرف چه کاری می‌کردی؟ چه کاری اونقدر در نگاهت ارزش داره که عمر و انرژی و خلاصه صدت رو خرجش می‌کردی؟ خدا جواب می‌ده: خدمت به مردم!

انگار آرامشی به قلب من ریخته شد بعد از شنیدن این مکالمه. دیگه تلاش کردم که چیزی به چشمم نیاد و خوب بود چند وقتی حالم ولی به واسطه این که کسی را ندیده بودم از نزدیک که خودش را صرف این کار کند حالا سرگردان این بودم که چطور می‌شود این کار را کرد؟ از سمتی هم مجدوب کسی نمی‌شدم که پیگیر احوالات او شوم. پس با عقل خود تلاش کردم راه بچینم. خدمت به بچه‌های مدرسه. خب حلی پیش روم بود. بچه‌ها دست چین شده هستند و اهل علم و از این جور حرف‌ها را چیدم و به کار خود ادامه دادم. اما انگار وقتی که من را حلق می‌کردند علاوه بر دستور پخت روتین یک ملاقه راضی نشدن از شرایط موجود و بلند پروازی و دو ملاقه هم شک ریختند. این مدرسه نیاز به تغییر دیدن و اصلاح ساختاری دارد. نیاز دارد برای این که بگوید دارم کاری می‌کنم واقعا برنامه‌ای داشته باشد و کاری کند. مدرسه خوبی است ولی نه آنقدری که بخواهم عمرم را در آن تجارت کنم و خدمت‌رسان بنده‌های خدا باشم. سقف‌ش کوتاه است و از سمتی هم عیب‌های ساختاری انگیزه را در وجود آدم می‌جوذ.

حالا هر مقداری که این کتاب جلو می‌رود من درونم بیشتر آشوب می‌شود. سوال‌های بی‌جوابی که انگاری فراموششان کرده بودم بیشتر از زیر آوار سر در می‌آورند بیرون و من بیشتر به این پی می‌برم که آیا جای درستی خدمت می‌کنم؟ این رزومه که دنبالش هستم را واقعاً برای چه چیز می‌خواهم و آیا واقعاً لازمش دارم؟ آیا من مدتی نیست که گم شده بودم و نه برای حدمت به مردم که برای خدمت به خودم کار می‌کردم؟ این که در مدرسه آرمان‌خواهی نداردم و با کارهایی سرگردمم و از پشت میزم بیرون نمی‌آیم نشانه از گم‌راهی من نیست؟ آیا من گم نشده‌ام؟ آیا باید سال بعد هم در این مدرسه بمانم؟ آیا باید بروم جایی که درست است؟ جای درست کجاست؟ من گیج شده‌ام میرزا! واقعاً گیج شده‌ام و نمی‌دانم باید چه کاری کنم. دائم در خلوت‌ها گریه‌ام می‌گیرد از این وضعیت که نمی‌دانم باید عمرم را صرف چه کاری کنم. من نمی‌خواهم اگر پرنده‌ای هستم در زیر سقف بمیرم! دوست ندارم آخرش در قفسم باشم و بلند بلند پرواز کردن را تجربه نکرده باشم. میرزا می‌ترسم.

 

  • felani

سفر

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۲، ۰۱:۳۲ ب.ظ

به نام خدا

 

از وقتی سفر آغاز کرده زمان‌هایی که احساس خوب دارم بیشتر شده است. از کانال تلگرام و پیج اینستاگرام رفتم برای یک سال. در طی این سفر بارها شده است که شتری که بر روی آن سوار افسار رها بازگردد و من همان جایی باشم که نباید باشم. اما به مرور دارد دستم می‌آید چطور باید این شتر را مدیریت کنم.

سفر کردن چیزی عجیبی است. گاهی سخت می‌شود و میل برگشت در تمام استخوان‌هایم می‌پیچد همانند یک معتاد به تریاک. باورم نمی‌شد تا این حد آدم می‌تواند وابسته چیزهایی باشد و نداند. اما گاهی وقت‌ها هم معنای واقعی زندگی را به همراه دارد. این که به ابرها خیره بشوم و لذت ببرم بدون آن که در سرم فکر انتشار باشد. انگار این فکر نمی‌گذاشت به اندازه کافی در آن لحظه لذت ببرم و بعد که لحظه لذت سپری شد دیگر نمی‌توانستم با دیدن آن عکس آن لذت بکر و ناب را تجربه کنم.

گاهی وقت‌ها اتفاقی رخ می‌داد. میل داشتم آن را با دیگران به اشتراک بگذارم ولی بسترها بسته بود و این اتفاق برایم کمی آزار دهنده بود. یا دیگر نمی‌توانم وقت‌های خالی خود را در اکسپلور مصرف کنم. دیگر اگر در جمعی باشم که میل به همراهی آن‌ها و شرکت در بحث‌هایشان را نداشته باشم نمی‌توانم سرم را در گوشی فرو ببرم، زیرا دیگر محتوایی در گوشی‌ام وجود ندارد که سرم را در آن فرو ببرم.

گوشیم را دیر به دیر به شارژ می‌زنم و بیشتر وقت‌ها متوجه نمی‌شوم که شارژم کم است و این شده درد سری به نوبه خودش. دیگر گوشیم روی حالت سایلنت نیست زیرا ورودی‌های محدودی باقی مانده آن هم برای آدم‌هایی است که من را می‌شناسند و شماره‌ام را دارند. شب‌ها موقع خواب گوشی را روی حالت پرواز می‌گذارم. زیرا می‌دانم اگر شب از خواب پریدم چیزی برای چک کردن وجود ندارد پس بهتر است دور باشم از تشعشه‌هایی که این همه مقاله درباره آن‌ها نوشته شده است.

موضوع دیگر آن که بیشتر به کتاب‌خانه سر می‌زنم. راه دیگری برای صرف وقت ندارم. امروز کتابی را پیدا کردم که درباره مسائل تربیتی ایران است و من حاضرم قسم بخورم هرگز این کتاب را ندیده‌ام در طول عمرم و هیچ ایده‌ای ندارم برای این که این کتاب از کجا راه پیدا کرده است به کتاب‌خانه.

در این روزها بیشتر به کارهایم می‌رسم و بیشتر میل به یادداشت برداری و نوشتن روی کاغذ پیدا کرده‌ام. این موضوع را اگر زهره متوجه بشود سر از تنم جدا می‌کند زیرا یکی از دلایل خرید سرفیس این بود که من از قلم دیجیتال استفاده کنم. اما واقعاً این وسیله کارآمد است و از همراه داشتن آن در این مسیر خوش‌حال هستم.

لیست کتاب‌هایی را در آورده‌ام که باید به سراغ‌شان بروم. یکی برای سفرم است. نقشه مسیر قرار است باشند این دسته از کتاب‌ها و دیگری‌ها هم نقشه هستند ولی آن قدر این وحه در آن‌ها بزرگ نیست و بیشتر برای دوره‌ها و کارهایی که در مدرسه دارم قرار است دست‌گیرم باشند.

خوش‌حالم از خلوتی این‌جا و دسترسی مزخرفی که دارد. این دسترسی بد باعث شده است دم دست نباشد که هر اتفاقی افتاد را بنویسم و منتشر کنم. خولت بودم هم باعث شده است از تبلیغات و چالش و هر کوفت دیگری در امان باشد.

این روزهای سفر را دوست دارم و آرامش بیشتری را به واسطه تلاش کردن‌هایی جهت دار تجربه می‌کنم.

  • felani

قهوه‌خانه

شنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۳۵ ب.ظ

به نام خدا

 

دیشب داشتم درباره ایده‌ام برای مرحله بعدی حرف می‌زدم برای "تو". این که باید چه قدم‌هایی بردارم و باید درباره این که در نوع شراکت چه چیزها را در نظر داشته باشم. خلاصه که قدم‌ها را روی نقشه در ذهنم چیده بودم و کمی آینده را تصور کرده بودم ولی امروز خبر رسید مجوز را نمی‌توان گرفت!
زندگی یادم داده است سر ندادن‌هایش دلم را به غم نسپارم. بالاخره یک روز هم دورت نیست و تاس خوب نمی‌آوری. نباید که به زیر میز بزنی و بازی را خراب کنی!
تاحالا کسی دیده است من تاس دیگر نندازم و بازی را رها کنم؟ تاحالا کسی دیده است من وسط باری بگویم این دست را قبول که باختم بیا مهره‌ها را از اول بچینیم؟

اما در 10 ثانیه تمام نقشه‌ها آتش گرفت. آن جلو رفتن‌ها را باید حالا بر می‌گشتم و این خوشایند نبود.
اما خب چه می‌شود کرد. دنیاست دیگر.

  • felani

سر در گ

يكشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۲، ۰۹:۳۰ ق.ظ

به نام خدا

 

حالم خوب نیست. امروز از همان ابتدایی که از خواب بیدار شدم سرفه داشتم. حدود یک هفته است که هرچه برنامه ریخته‌ام ذره‌ای هم عمل نداشتم. نیاز دارم به مقداری پیش بردن کارها. حوصله بچه‌ها را هم در مدرسه ندارم. تلاشی هم در تعامل ندارم و اشتباهاتشان، تکرارشان کلافه‌ام می‌کند. حوصله این را ندارم که چیزهایی بگویم برایشان و دوست دارم ساکت باشم و مقداری کارهایم را جلو ببرم. امروز تمام وقت خود را برای این می‌گذارم که کارهای که انجام ندادم را انجام بدهم. دیگر دوباره برنامه‌ریزی نمی‌کنم از فردا شروع کنم.

  • felani

به نام خدا

 

زمان زیادی شده است که در وبلاگ چیزی از خودم به جا نذاشته‌ام. هر سری برای نوشتن آمدم بنویسم آنقدری نگاه کردم و ننوشتم که بی‌خیال شدم و رفتم پی کارم. اما این بار آمدم بدون داشتن موضوع بنویسم و دست از این کمال گرایی که باعث شروع نکردن و دیر شروع کردن‌هایم شده است دست بردارم. مدت‌هاست در کانال تلگرام می‌نویسم ولی در حال حاضر نیاز دارم بیشتر و بلندتر بنویسم و تلگرام زیبا نیست برای این کار. شاید این جا هرگز خوانده نشود ولی زیباست برای نوشتن.
موضوع‌هایی که هیچ وقت درباره‌شان ننوشتم را باید بیاورم بیرون و فوتشان کنم. باید بنویسم و ثبت‌شان کنم. نمی‌دانم الان هم نظر علی آن موقع هستم یا خیر ولی باید بنویسم و درست بنویسم. باید خود و کلمات خود را از وسوسه‌های تعاملی پاک نگه دارم. باید کلمات را تمیز نگه داشت.

  • felani