ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

پاچه خاری!

جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۱۹ ب.ظ

به نام خدا

 

همیشه دوست داشتم ارتباطی نزدیک‌تر می‌داشتم با بعضی از آدم‌های زندگی‌ام که با عنوان معلم می‌شناختم‌شان. اما چه کنم هیچ وقت دوست نداشتم مانند نزدیک شده به این آدم‌ها باشم. مثلاً بروم و سوالی بپرسم و یا گپی بزنم درباره محتوای درسی کلاسی که گذشت. راست‌ش را بخواهم پوست کنده بگویم دوست نداشتم پیش قدم باشم و تلاشی ملموس کنم برای ارتباط داشتن. خود را کوچک کردن می‌دانم و نمی‌دانم درست است یا غلط. 

روابطی که با غیر از دوستان خود دارم احترام زیاد و سکوت و مشغول بودن به کار خود است. شاید شوخ طبعی‌هایی هم در حد یک جمله داشته باشم ولی هیچ وقت از این مقدار تجاوز نخواهد کرد.

ولی دلم خواست جایی این افراد را بنویسم و در عوض تمام گپ زدن‌هایی که نداشتیم مقداری ازشان دور از چشم‌شان تعریف کنم. تعریف کنم که چقدر شخصیت جذابی دارند.

حالا این قدر جمع می‌بندم خیال نکنی که لیستی بلندبالا هستند و کرور کرور مدرسی که تجربه کرده‌ام را در خور نام معلم دانسته‌ام. خیر! تنها دو نفر هستند که دوست داشتم بیشتر هم صحبت بشیم و بیشتر بشنوم حرف‌هایشان را.

اولی محمد مسلمی‌فر نامی بود معلم ادبیات دبیرستانم که در عین این که زبان فارسی را چشیده بود دستی هم بر آتش زبان عربی داشت و شلوارهای پارچه‌ای با خط اتویی بُران به پا داشت. پیرهنی آستین کوتاه هم داشت از جنس مخمل که نه می‌شد گفت زیباست و نه می‌شد گفت که زشت است. با سواد بود و تجربه زیسته بسیاری داشت و این همان ترکیبی است که آدم‌ها را جذاب می‌کند. خود بینی چندانی نداشت مگر زمانی که برای حفظ جایگاه معلم نیاز بود از نظر علمی بر سر دانش‌آموز المپیاد ادبی مدال آورده کلاس که خدا را بنده نبود قلدری کند که زمان قلدری عجیب باشکوه بود. سنجیده بود و دور! روی اضافه به کسی نمی‌داد. درس دادنش جدا از حالش نبود. این یعنی که خودش را زیادتر از حد معمول در نوع تدریس دخیل می‌کرد و این باعث می‌شد احساس کنی که خودخواه است. خوش خط بود و عادت داشت وقت‌هایی که شاید حوصله نداشت سر کلاس با ماژیک روی برگه آچاری مصرعی، کلمه‌ای یا جمله‌ای بنویسد و آن را به یکی از دانش‌آموزان بدهد. یک روز به من هم یکی از این برگه‌های خطاطی شده رسید و با ذوق سال‌های سال بر روی شیشه جا کتابی که کنارش درس می‌خواندم چسبیده بود. باید اعتراف کنم که دیگر به یاد ندارم روی آن چه نوشته شده بود. برگه با ارزشی بود ولی شاید باز هم به خودش فکر می‌کرد و آن‌ها را می‌نوشت. این را از محتوای جملات می‌شد فهمید. زیرا تو هیچ چیز را از کاغذی که بهت داده بود احساس نمی‌کردی که اگر به تو فکر کرده بود و چیزی به ذهن‌ش رسیده بود باید نشانه‌ای هرچند ضعیف پیدا می‌کردی. بگذریم. مدت‌ها بعد در مدرسه‌ای همکار شدیم با هم. سرکش بود و تن به کارهای روتین نمی‌داد و گاهی سبب بی‌نظمی می‌شد. انگار معلمی را دوست داشت ولی دانش‌آموزان را نه! این یک سان سازی‌ها و زیاد بودن‌ها برایش آزار دهنده بود. انگار که دوست داشت بیشتر در عمرش کلاس خصوصی داشته باشد تا این که برود سر کلاس و با کلی شخصیت رو به رو باشد. با این همه من بهترین کلاس دوران مدرسه خود را سر کلاس این آقا بودم. درست همان درسی که ابیاتی از شاهنامه داشت. کتاب را رها کرد و از سهرابی گفت که خنده سبب نامش شد. دست ما را گرفت و کنار گودهایی برد که سهراب حریف‌ها را یکی پس از دیگری می‌برد و ما برایش با موهای از هیجان سیخ شده فریاد پیروز باد می‌زدیم. دل دادگی سهراب را شنیدیم و رفتیم تا میان لشکر و جنگ و در جزئیات غرق شدیم تا رسیدیم به رستم و خنجری بر تن سهراب. هنوز هم شیرینی آن کلاس از سر انگشتانم می‌چکد هنگام نوشتن.

خلاصه که محمد مسلمی‌فر سرت همیشه بلند و ریه‌هایت سالم. امیدوارم دیگر نفست هرگز تنگ نشود و آرام باشی. برایم زیبا بود که در دفتر معلم‌ها پشت کسی به تفریح غیبت نکردی و کسی را دشنام ندادی. هرچه بودی سر کلاس‌ها همان بودی که بودی و مانند دیگران دو رو نبودی که من به عنوان دانش‌آموز هم سر کلاست را درک کردم و برای مدتی کوتاه بین معلم‌ها بودنت را دیدم. بهشت و آرامش را برایت از خداوند می‌خواهم.

عاقبت به خیر شوی ان‌شاءالله

  • felani