چهار و پنج - من هنوز هم نمیدانم!
به نام خدا
دو روز است که تلاش میکنم روز خوبی داشته باشم ولی نمیشود. البته الان دارم به این فکر میکنم اصلا روز خوب به چه معنایی است؟
سیگارم از دستم دور است الان و سیگارهای شرکتی هم دیگر برایم مزه بدی دارند. قبول میکنم تنها به شرط تعارف کسی.
توتونی که سری قبل خریدم مزه بهتری دارد نسبت به این آخری که گرفتم. مزه خاکی و سنگینش ولی هنوز هم جذاب است برایم. البته 200 گرم توتون اشنویه به همراه 100 گرم توتون شمزین سفارش دادم. طعم توتون اشنویه را از قبل امتحان کرده بودم ولی شمزین برای اولین بار است.
فیلتر سایز کینگ و کاغذ سیگار بدون گوگرد هم گرفتم. سیگار کینگ حس زیباتری دارد وقتی بین انگشت است یا سر چوب سیگار قرار دارد و اگر کاغذ سیگارت گوگرد نداشته باشد وقتی که مدتی کام نگیری، سیگارت از شعله میافند و خود سوزی نمیکند!
برای این که طعم را هم متوجه بشوید باید سیگار را برای چند کام "چس دود" کنید و بعد دهان خود را مزه کنید! آن مزه است که مرا سر کیف میآورد. از سمتی دیگر هم سیگار گرمتری از آب در میآید و اگر دود را سینهکش کنید، گرمی مطلوبی را در بدن خود احساس میکنید.
راستش احساس میکنم ذهنم کار نمیکند. در حل مسئلهای درمانده نمیشوم ولی احساس میکنم ذهنم بسیار خالی است. مثلاً کتابی را داشتم میخواندم که به نظر جالب بود ولی وقتی چشمهایم خسته شد و خواستم استراحت کنم انتظار داشتم ذهنم درگیر موضوعی باشد که خواندهام ولی دریغ از فکری در سرم! خالی. انگار که یک پهنه بیکران سفید باشد.
مدتی بود دوست داشتم یک چیز را از صفر بروم یادبگیرم و دائم به پیش بروم در آن موضوع یا چیز ولی خب همان طور که شاهد هستید من خیلی روتین نپذیر و فاقد پشتکارم.
چند وقت پیش خواستم رو بیاورم به فلسفه و فلسفه خواندن. تازگیا به فکرم زده است به سراغ هندسه بروم و تلاش کنم فکرم را درگیرش کنم تا چیزی باشد که به آن فکر کنم.
ذهنم به شدت ولی خیال پرداز است. میتوانم بنشینم دنیا دنیا خلق کنم در سرم و هر کسی که لازم باشد باشم! میتوانم ساعتها تخیل کنم و در وهم شناور باشم.
یک بار یکی بهم گفت: فلامی احمق! این قدر رمان نخوان. این کتابها تصورت را قوی میکند. وهم تو را خواهد بلعید و هر روز گرفتارتر خواهی شد.
راست میگفت. اما چطور میشود داستان را رها کرد! چطور در میان سرزمینه میانه قدم نزنم و همراه حسن در بادبادکباز استرس نکشم و...
یک وقتی بود که خیلی عجله داشتم که کتاب بیشتر و بیشتری بخوانم. خیلی دوست داشتم لیست پر و پیمانی داشته باشم ولی از یک روز که دقیق هم یاد ندارم چه وقت بود دلم خواست آرام باشم. قدم بزنم در کتابم. حالا هر مقداری که بخواهد طول بکشد.
در مترو بیشتر از هر جا و موقعیت دیگری کتاب خواندهام و میخوانم.
به صورت کلی دوست دارم خیلی در کنج و کناری کارهای خودم را بکنم و زیاد درگیر تعامل با آدمها نشوم. گاهی هم که صحبتی پیش میآید میگذارم طرف مقابل حرف بزند تا خودش خسته شود. (البته گاهی هم حوصلهام سرریز میشود.)
به صورت کلی بسیار کمحرف شدهام. در طول روز به جز دانشآموزها بسیار محدود هستند کسانی که با آنها صحبت میکنم.
الان هم که دارم این کلمات را مینویسم دوبار دست از نوشتن برداشتم تا درباره این که حالم الان چطور است فکر کنم ولی به نتیجهای نرسیدم.
مثل این که هنوز هم نمیدانم!
- ۰ نظر
- ۱۳ آبان ۰۴ ، ۱۶:۵۶