النجاه فی الصدق
به نام خدا
تاحالا خودتون را برای اخراج آماده کردهاید؟ آن هم از آن مدل اخراجها که هیچ دفاعی نداری و اوضاع به شدت برعلیهت میباشد؟
امروز من کارمندی بودم که بسیاری از کارهایش انجام نشده و ضربه سنگینی به موسسهای که برایش کار میکند وارد کرده.
توصیف کردن لحظهای که فهمیدم کارها را انجام ندادهام و آخرین وقتم برای انجامشان دو ماه پیش بوده، کار سختی ست. همین قدر برایتان بگویم که میخواستم آنقدر در یک ساعت کار کنم و بدوم که تمام دوندگان تاریخ را پشت سر بگذارم تا کسی از این اتفاق با خبر نشود. ولی راستش حتی ابزار دویدن هم نداشتم.
انجام دادن پروژه لنگ چیزهایی بود که آماده کردنش کار من نبود. آری! تا این حد گند زده بودم.
(داخل پرانتز بگم که اگه سر کار کسی خیلی کلافه بود و هی میره به سر و صورتش آب میزنه به خاطر این هستش که حتماً گندی بالا اورده. هی سهپیچ نشید "فلانی چی شده؟". مرسی اه)
خب باید بگم که داشتم همه راهها را برسی میکردم که یادم آمد "النجاه فی الصدق".
زنگ زدم تلفنی یکم با یار صحبت کردم تا حداقل آرامش درونی داشته باشم.
چشمام رو بستم، سیگارم رو روشن کردم و روی ریل قطار ایستادم تا اتفاقی که باید بیوفته، بیوفته.
+ آقای بهمانی! یک لحظه میآید این اتاق؟
_ چی شده؟
+ باگ دادم در حد اخراج! من اصلاً اون کارا رو انجام ندادم. فراموش کرده بودم.
صدای سوت قطار رو میشنوم. منتظرم تا زودتر صورتم آهم سرد رو حس کنه و بعد دیگه چیزی نفهمم. سوت قطار هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. آمادهام.
_ الان چیا نداریم؟ خب ببین این چندتا رو که داریم. بیا چندتای دیگه رو سریع بزنیم.
قطار رد شد!
برام میگه: توی ماکروسافت، کارمندی بوده که خسارتی میلیون دلاری بالا میاره. بعدش کارمنده میره تا استعفا بده. بیلگیتس استعفا کارمندش رو قبول نمیکه. بهش میگه تو الان کارمندی به تجربه خسارت میلیون دلاری هستی. این تجربه باعث میشه تو بیشتر از بقیه توجه کنی از این به بعد.
راستش هیچ پاداش یا ترفیعی نمیتونست این قدر پابندم کنه! در کنار حس دِین، محبت قلبی داشتن هم به کاری عجیبه.
تا امروز هیچ وقت خودم را جز خانواده موسسهای که در آن کار میکنم نمیدیدم. اما الان خود را فردی از این خانواده میدانم که رشد موسسه یکی از اولویتهای اصلیاش است.
- ۰۰/۰۱/۲۲