ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

احمدی صادق

چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۱۸ ب.ظ

به نام خدا

 

گاهی وقت‌ها آدم‌های زندگی‌ات یک سری کارهایی انجام می‌دهند که بد جوری به دلت می‌آید. مثلاً دیروز که زهره حالش خوب نبود با هم رفتیم درمانگاه و در طول مسیر به هر کسی که ذهنم یاری می‌کرد زنگ زدم که بهمانی، سرم زدن بلدی که اگه دکتر سرم داد بیاییم خونه برای زهره بزنی که اگر خوابش برد با خیال راحت بخوابه؟

تقریباً تمام تماس‌ها به در بسته خورد. مثلاً خاله مهری که بلده این کار به خاطر دوره‌های امدادی که رفته در فامیل است به هیچ وجه تلفنش را بر نمی‌داشت که باعث کلافگی هم شد که آخه زن مومن چرا هیچ وقت جواب تلفنت رو نمی‌دی؟ یکی از تماس‌هایی که گرفتم برای موضوع سرم با علی احمدی بود. علی دانشجوی پزشکی در دانشگاه شاهد هست و در حال حاضر سینگل و به شدت برای کراش زدن مناسب. خلاصه علی هم گفت که تزریق کردن بلد نیست و کجایید و از این حرف‌ها. خب برنامه این شد که در همین درمانگاه شلوغ سرم زده شود.

این جای داستان طولانی است و اهمیت خاصی هم ندارد فقط به ترتیب این طور پیش رفت که وارد اتاق دکتر شدیم. دکتر علائم را پرسید و بدون هیچ معاینه‌ای یک نسخه نوشت و داد دست ما و رفتیم به سمت داروخانه که چرت‌ترین فرایند تحویل داروی خاورمیانه را با پوست و استخوان تجربه کردیم. در آخر رفتم تا برای تزریق نوبت بگیرم که دیدم عه! علی اومده بهمون سر بزنه. (این جای متن مخاطب باید صدای عااااااو در بیاورد و احساساتی شود.)

خب بیایید شرایط دیشب را کمی برایتان توضیح بدهم تا بفهمید که این آمدن چقدر برایم دل گرم کننده بود. بعد از شروع زندگی مشترک این اولین باری بود که زهره را با حال بد و ضعف به دکتر می‌بردم. به شدت نگرانش بودم و می‌ترسیدم در زمانی که من دنبال دارو و نوبت هستم از حال برود. با این شرایط بود که سرم و متعلقاتش را تحویل پرستار می‌دادم و می‌پرسیدم خب کی حدودی نوبت ما می‌شود که یک ناگهان در سالن علی را دیدم. آمده بود سر بزند. ازش پرسیدم زهره کجاست؟ خندید و گفت تو همراهش بودی نه من. دیدم راست می‌گوید. دو ثانیه فکر کردم و یادم آمد که به زهره گفته بودم روی صندلی جلوی درمانگاه بنشیند که داخل سالن خفه است و خودم هم آمده بودم داخل تا وقتی نوبتمان شد بفهمم و بروم زهره را بیاورم. خلاصه که با علی رفتیم پیش زهره و من سریع بازگشتم کنار آن آقایی که نوبت‌ها را اعلام می‌کرد.

نوبت زهره شد و رفتم آوردمش کنار تخت شماره 8 تا سرمش را وصل کنند. یک آمپول عضلانی هم داشت که گفتم برایش نزنند. زهره دراز کشید و سرم را وصل کردند. به علت کرونا و زیاد بودن جمعیت، نمی‌گذاشتند همراه کنار تخت باشد. رفتم بیرون پیش علی. داشت سیگار مشکی وینستون می‌کشید. برایم از خوبی‌هایش گفت که بو ندارد و می‌شود راحت کشید و نگران نبود. یکی دو نخ باهم کشیدیم. این را همین جای کار تذکر بدهم که اگر با علی می‌گردید و یا روزی خدا گشتن با او را روزی شما کرد مراقب فندک‌های خود باشید. بسیار دست چسبنده‌ای دارد و همیشه خدا هم خودش را در موضع قدرت نگه می‌دارد و تذکر می‌دهد فندکم را بُر نزنی بره، در صورتی که خودش استادکار است. آن شب یک فندک اتمی شیک دست‌ش بود که از دوستش گرفته بود.

تشنه بودم و به علی تعارف زدم. به زیر گردنش اشاره کرد و گفت تا این جا پرم. می‌دانستم آلوئه‌ورا دوست دارد. (اگر روزی خواستید مخ‌ش را بزنید آلوئه‌ورا یکی از برگ‌های برنده شما خواهد بود. در مقابلش کمی سست است و دست و دلش می‌لرزد. فقط خواهشاً برای نیت‌های سو از این توصیه من استفاده نکنید که حلال نمی‌کنم. مرسی اه) یک نوشیدنی آلوئه‌ورا خریدم. نوشیدنی را دادم بهش و گفتم بروم ببینم سرم تمام شده است یا نه. یک بار دیگر هم رفته بودم که ببینم سرم تمام شده یا نه ولی هیچ دیدی به تخت هشت نداشتم. تخت هشت دقیقاً پشت تخت هفت قرار داشت و در تخت هفت هم یک پیر زن عظیم جسه دراز کشیده بود و پرده را تا انتهای کشیده بود و دید اتقاق هشت را کور کرده بود. اما این بار که رفتم تخت شماره هشت معلوم بود و زهره با چشم به دنبال پرستار بود. مرا دید و گفت آخرهایش است. به پرستار بگو بیایید. پرستار آمد و سوزن را کشید و با هم به سمت علی رفتیم. آلوئه‌ورا را باز نکرده بود. باز کردم و مقداری با هم خوردیم. تصمیم بر این شد که برویم ویتامینه تا زهره کمی قوت بگیرد.

رفتیم. شیر موز خوردیم و ریه را هم کمی با وینستون مشکی آلوده کردیم. رساندمان دم در خانه و رفت.

 

من با همه‌ی علی موافق نیستم مثلاً با نوع نگاهی که به زندگیش و یا انتظارهایی که از پدر مادرش دارد ولی این موضوع‌های چیزی نیست که بخواهم ارتباطم را با علی کم کنم. علی صفاتی دارد که کسی مثل من دوست دارد در همراهش این‌ها باشد. علی شاید دم دمی باشد (به ویژه وقت‌هایی که می‌بازد) ولی اصلاً آدم دو رویی نیست. صداقت یکی از ستون‌های بزرگ شخصیت علی است که در هر دوره‌ای همانند یک جواهر نایاب می‌باشد. امیدوارم ما، دیگر آدم‌های زندگی علی، یا حتی خودش به این صداقت ضربه وارد نکنیم. "البته صداقت و سادگی را باید از هم تفکیک کرد." به نظرم درست فهمیدن تفاوت میان سادگی و صداقت است که تعیین می‌کند علی در مشکلات زندگی‌اش زمین می‌خورد و خاک مال می‌شود یا این که رهایی پیدا می‌کند.

احمدی صادق در زندگی شما وجودی محبوب خواهد بود که در تصمیم‌های شما اولویت پیدا خواهد کرد و گاهی از نوشته‌های شخصی شما سر در خواهد آورد. گاهی شما را به شدت نگران خودش می‌کند و به این فکر می‌کنید که علی با زندگی چطور تا خواهد کرد. او برای شما با اهمیت خواهد بود.

  • felani

نظرات (۱)

طفلی زهره😌

پاسخ:
قربونت من برم خب
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی