ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

نفرت

دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۴۳ ق.ظ

به نام خدا

 

30 اردیبهشت 1403

بالگرد رئیس جمهور ایران گم شد! ابراهیم رئیسی بعد از افتتاح سدی در مرزهای شمالی کشور مرز مشترک با جمهوری آذربایجان در حال بازگشت به تبریز بوده است که بالگردش گم می‌شود.

موج‌های خبری شروع می‌شوند. ساخت میم‌ها شروع می‌شوند. افراد در گوشه و کناری جمع می‌شوند و دعا می‌خوانند برای رفع بلا. در این بین ویدئویی به چشمم می‌خورد که در جلسه تفسیر قرآن حسن خمینی. در دل مسخره می‌کنمش. دلیل پذیرفته شده‌ای ندارم ولی دلم می‌گوید که برای این ادا در آوردن‌ها زیادی دیر شده است.

عروسی دعوتیم شب. هیچ کسی را رسماً در مجلس نمی‌شناسم. داماد را دوبار دیدم. یک بار وسط جاده بود و بار دیگر در مهمانی. عروس را هم اصلاً به چهره و اسم نمی‌شناسم. میزهای خلوت‌تر انتهای سالن را انتخاب کردیم. اخبار در گوشی بین میزها می‌چرخید.

یک گروه تلگرامی داریم. همراه چند فامیل و آشنا آن‌جاییم. از اولین خبرها هل‌هله به راه است.

 

31 اردیبهشت 1403

صبح از خواب بیدار شدم. تا کمی ناشتایی بخورم و سیگارم را دود کنم خبرهای جدید هم رسیدند.

خبر: هرکسی سوار آن بالگرد بوده شهید شده است!

راستش با این که امید بسیاری داشتم که پیدا شوند از شنیدن این خبر جا نخوردم. حس دوگانه‌ای داشتم. از سمتی آنقدرها رئیسی را فردی سربلد از آزمون ریاست جمهوری نمی‌دانستم و از سمت دیگر هم با آدم‌هایی که به این شکل هل‌هله می‌کردند سر سازگاری نداشتم.

درونم حس سردرگمی دارم.خوش‌حالی‌هایی که مایه اصلی‌اش نفرت بوده است را تلاش می‌کنم تحلیل کنم. این صداهای هل‌هله آرامش بخش هیچ کسی احتمالاً نیست. شاید حتی آن فردی هم که این شادی را سر داده است هم آرام نباشد. به این فکر می‌کنم آیا حس نفرت خوب و بد دارد؟ مثلاً این که از دشمنت متنفر باشی آیا چیز درستی است؟ یا این تنفر همان عنصری است که تو را در زمان جنگیدن از اعتدال خارج می‌کند و به رفتارهای جنون‌آمیز می‌کشاندت. نه به نظرم نفرت در هیچ حالتی خوب نیست! به دلم رجوع می‌کنم و می‌بینم چقدر از بردیا متنفرم! دروغ چرا گاهی این حس تنفر در خیال بردیا را سلاخی می‌کند و من از مشاهده این لحظات در خیال می‌ترسم. بسیار تلاش می‌کنم تنفر را از دلم بیرون کنم ولی این یکی خیلی بدجور چسبیده است به جانم.

تنفر را لعنت می‌کنم و لباس مشکی‌ام را از کمد بیرون می‌آورم و تن می‌کنم. می‌دانم با این کار امروز را برای خودم سخت می‌کنم. می‌دانم که دردسر خریدن است و سنگینی حرف و نگاه بعضی‌ها را به همراه دارد.

اما من می‌خواهم "با چشمانی عاری از نفرت همه چیز را ببینم!"

این دیالوگ از انیمه شاهزاده مونونوکه را تلاش می‌کنم با خودم در هم آمیزم و قلبم خانه‌ای برای نفرت نباشد! این انیمه برای من سراسر نبرد با نفرت است!

  • felani

نظرات (۲)

پیرهن مشکی پوشیدنت خیلی خیلی کار بزرگی بوده 

واقعا تعظیم 

و اما حلال زادگـی ..

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی