تولدم مبارک
به نام خدا
امروز 25 ساله شدم. در هم فرو ریختهام و تلاش میکنم سر پا باشم. دستم به کار نمیرود. به نظرم صاحب کارم کمی از دستم کلافه شده است. انتظار همان کسی را دارد که به او پیشنهاد کار داده بود. پر انرژی و خلاق.
دستهایم حس عجیبی دارند. انگار بلا تکلیف هستند. این چند روز دو کتاب را زخمی کردم ولی اصلاً میل به ادامه دادنشان ندارم. اولی مجموعه جستاری است از انتشارات اطراف. به نظرم ترجمه خیلی هم خوب نیست و کتاب دیگر از جلال است. سهتار. مجموعه چند داستان کوتاه. اولین داستانش را خواندم و به نظرم همه چیز را بیان کرده بود. داستان دوم را در نیمه راه رها کردم و کتاب را بستم.
میل به نوشتن داشتم ولی چیزی جز همان چیزهایی که نوشته بودم نداشتم. احساس بدی در وجودم است. حس فرو رفتگی دارم. حسی در درونم نه میگذارد بخوانم، نه بنویسم و کار کنم.
زخمهای روی دستم درد دارند. دلم بسیار هایپ میخواهد. دیشب نخوردم که بدخواب نشوم. چند وقت است که زودتر از زنگ هشدار گوشی بیدار میشوم ولی آنقدر در جایم میمانم که دیرم شود.
دهانم مزه مونده سیگار میدهد. ریشهای روی گونهام بلند شده. دستهایم را نمیدانم چه کار کنم. گاهی به هم گره میزنمشان و گاهی هم در جیبم قرارشان میدهم. درست نمیدانم باید چه کاری با آنها انجام بدهم. دلم میخواهد بروم خانه و پشت تلوزیون قایم شوم. هنوز کتیبه محرم را به دیوار وصل نکردهام.
امروز وارد 25 شدم. سر کار برایم تولد گرفتند. البته احترام محرم را هم نگه داشتند. تشکر کردم و لبخند تحویلشان دادم. مدیر هم کارت هدیهای 500 تومانی هدیه داد ولی من دلم هایپ میخواست.
دیروز روز سختی بود ولی نه به اندازه امروز. دیروزِ دیروز هم روز سختی بود ولی نه به اندازه امروز. امروز خیلی روحی آشفتهام و دلم خیلی هایپ میخواهد. از آن بزرگها هم نباشد. همین هایپهای معقول کفایت میکند.
امروز اولین روز قرصم بود. خوردم. زهره دیشب گفت حال روحیم خیلی به تو بستگی دارد. ولی دیشب که ناگهان در خودش فرو رفت و گفت دارد مرور میکند گذشته را حال من بهم ریخت. استرس شعله کشید. مگر قرار نبود حال او به من وابسته باشد پس چرا این طوری شد؟
دلم رفتن به خونه را میخواهد و مقدار کفایت خوابیدن. احساس میکنم انرژی ندارم. احساس میکنم نه تنها انرژی ندارم بلکه مقدار قابل توجهی انرژی به روزهای آینده بدهکارم زیرا برای سرپا ماندن دارم از سهم آن روزها انرژی مصرف میکنم. دلم هایپ سایز معقول میخواد که آخرین جرعه را نگه دارم و بعد از سیگارم سر بکشم که در دهانم طعم هایپ باقی بماند.
- ۰۳/۰۴/۱۹
من به شما می گویم که با کار خود پاره ای از رویای زمین را تعبیر می کنید که در زمان زایش بر دوش شما نهاده شد.و با زحمت خود به راستی به عشقبازی با حیات می شوید و عشق بازی با حیات به واسطه کار، محرم شدن به نهانی ترین اسرار حیات است.
فکر نمی کردم اییببن همه جوون باشی
روز با شکوهیه امروز پس. خوش به حال زهره
دستم نمیرسه هایپ برسونم
یه تیکه از چیزی که داشتم می خوردم رسوندم
برگرفته از پیامبر، جبران خلیل جبران