ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

۸ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

دو - کفایت

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

به نام خدا

 

احساس عدم کفایت دارم. از نوک نوک بلندترین موی سرم تا ناخون شست پام.

درونم تشویش است. دوست دارم برم توی تراس جا بندازم و مدتی همون جا بمونم. بمونم اونجا بدون هیچ کسی.

خیلی دوست دارم مردی کافی باشم برای همسرم. مدتی هست احساس می‌کنم نیستم.

دوست دارم کوه باشم. کوهی که نسیم خنکی دارد و برفی روی قله. آفتاب بزند و برف‌ها آب شوند و سر بخوردند تا برکه. برکه‌ای که سیراب کند.

امشب نتوانستم باز هم کافی باشم. نتوانستم لطیف و سنگین بلندشوم برم پنکیک درست کنم. چایی بگذارم.

می‌دانی چند وقت است که گلی برایش نخریدم، نامه‌ای ننوشتم یا کاری نکردم که از مردها بر بیایید برای زنی که دوستش دارد.

حالم بد است. احساساتم کلافی درهم برهم است. ساعات زیادی سرکارم. آنقدر که احساس می‌کنم سیقل نمی‌خورد سنگ درونم بلکه دائم لب‌پر می‌شود.

دلم می‌خواد بروم تراس و در را روی خودم ببندم.

مرد! این لغت غریب را می‌شود روزی آشنا باشم؟

  • felani

یک - قتل

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۳۵ ق.ظ

به نام خدا

 

گاهی میل به قتل دارم. نه قتل از روی عصبانیت.

دوست دارم آنی را که قرار است من بدانم کدام نفسش آخرین نفسش است را مدتی دنبال کنم. مدتی بیشتر عادات و خلقیاتش را بدانم. روتین‌هایش،مسیر‌هایی که می‌رود، غذاهایی که دوست دارد، مقصدهایش، وسایل نقلیه مورد استفاده‌اش و... خلاصه دوست دارم همه چیز را درباره‌اش بدانم و با این دانستانه خیلی مرگ مطلوبی را برایش برگزینم.

 

گاهی دوست دارم مرتکب قتل بشوم. ولی نه قتلی از روی عصبانیت. قتل همراه کینه‌ای سرد و جا افتاده.

  • felani

صفر - نشد

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۴، ۰۹:۱۹ ب.ظ

به نام خدا

 

نشد. از اول...

  • felani

سه - پای اسد مو برداشته

سه شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۵۴ ق.ظ

به نام خدا

 

دیروز زهره و الهام، اسد را زدند زیر بغلشان و بردند دام‌پژشکی. بچه نصف روزی به نظر پرت شدن از ارتفاع لنگ می‌زده است. دکتر گفته این دارویی که برای غضروف داده بودم باعث شده است درد را احساس نکند و با وجود این که مشکل استخانی دارد از ارتفاع بالا برود و پایین بیاید. دو سرنگ بزرگ آهن و کلسیم داد که بهش هر روز یک سی‌سی بدهمیم. شب هم که داروی غضروفش را دارد. در کنار این همه باید هر یک روز در میان برود دو آمپول دریافت کند.

دائم با خودم می‌گویم نکند باید بیشتر منتظر مادرش می‌ماندم و خودخواه نبودم سر تصمیم بر سر زندگی این طفل معصوم؟

 

صبح دیر از خواب پا شدم. دیروز ساعت 7 از خانه زدم بیرون و ساعت 9:15 شب رسیدم خانه. دوست ندارم آنقدر کار کنم که قسمت مورد علاقه زندگی‌ام را از دست بدهم. دوست دارم با زهره وقت بگذرانم و برای افزایش کیفیت این وقت سپری کردن همراه او است که کار می‌کنم. ولی انگار مدتی است این افزایش کار من را در این دو راهی گذاشته است که اگر بخواهم سرکارم سر وقت برسم و انرژی کافی داشته باشم باید زود بخوابم و این تناقض خیلی چیز تو مخی است.

 

واقعاً حالم از این گرونی و این وضعیت بهم می‌خورد. یک پیپ آدم با خیال راحت نمی‌تواند بخرد.

  • felani

دو - پیرمرد پرحاشیه

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ

به نام خدا

 

دیروز چهار زنگ کلاسم را دوست داشتم. به نظرم خوب بود و روان پیش رفت. فقط کمی زنگ آخر سخت بود. تحملم کم‌تر می‌شود. تازه قرصم را قبل زنگ آخر خوردم که انرژی بیشتری داشته باشم.

بعد مدرسه سریع حرکت به سمت آموزشگاه. پیرمرد هم آن‌جا بود. صورتش از همیشه کلافه‌تر و پرخاشگرتر. وسایلم را بردم جایی پهن کردم که نباشد. پنج‌شنبه هفته گذشته به اندازه کافی اعصابم را خورد کرده بوده.

مثلاً یک جا بلند شدم بروم بیرون سیگار بکشم.

گفت: این پسر ما (فکر کنم نزدیک به 40 سال شده است سن پسرش) هم شما آلوده کردید! چیه این دستگاه که هی می‌کشه یا قلیون هی فرت فرت (انگشتش را نزدیک به دهان کرده بود و ادا قلیون کشیدن را در می‌آورد.)

چی بگم از دست این عروس ما. زن و شوهر امانت خدا هستند در دستان هم و...

حرفش را بریدم و گفتم: حاج آقا عروستان چه هیزم تری به شما فروخته؟

گویا خیلی با عروسش رابطه خوبی ندارد و به نظرم عروسش چیز خاصی را هم از دست نداده است.

 

این روزها از سرکار رفتن خسته شده‌ام تا حدودی. یا شاید با آدم‌ها تعامل کردن برایم بسیار دشوار شده است. حرف‌هایم را کوتاه و مستقیم می‌زنم. خوشگلش نمی‌کنم. وقتی کسی دارد جدی حرف می‌زند میخندم از نظرهایش. احساس می‌کنم اگر هر آدم درجه‌ای روی پیشانی‌اش داشت و درصد محبوبیت را ثبت می‌کرد برای من دائم رو به کاهش ثبت می‌شد. مثلاً همین پیرمرد تا چند وقت پیش خیلی رابطه خوبی داشتیم. اما از یک جایی به بعد نمی‌توانستم با حرف‌هایی که می‌زند و قبول ندارم مخالفت نکنم. قبلاً با سیاست یک طوری سر و ته ماجرا را هم می‌آوردم که آخرش هم متوجه نشده باشد نتیجه صحبت چه شد ولی الان صریح می‌گویم به این علت نه! این کار شدنی نیست.

دختر پیرمرد هم بدهی بزرگی به بار آورده است. نظرهایش روان آدم را پریشان می‌کند در این باره. هیچ تقصیری را متوجه دخترش نمی‌داند.

به یکی از طلب کارهای دخترش که حکم جلب دختر را هم گرفته گفته نزول‌خور! و دائم می‌گفت این مدل قراردادها ربا است. این پول‌ها خوردن ندارد و یک جایی از زندگی خر این آقای طلب‌کار را خواهد گرفت که عجیب خواهد شد.

این موضوع را چند بار تکرار کرد و تکرار کرد که من دست آخر گفتم خب این قرار داد را دختر شما نوشته است. اشتباه از دو طرف بوده. نمی‌شود تنها به او گفت ربا خوار. خب این طرف هم ربا داده.

تنها در جواب گفت: بله!

 

یا می‌گفت در این عرصه رمز ارزها که خانوم دکتر (دخترش را می‌گوید.) شکست خورد نخواست بازیگری کند و شبیه دیگران بازی‌گر باشد و اگر اطلاع داشته باشید یکی از همین ارزهای خارجی به یک باره صفر شد.

در جواب گفتم حاج آقا چرا شرکتی که تا این حد بزرگ بوده است به گفته شما همه گردوهایش را درون یک سبد چیده؟

 

خلاصه خسته‌ام از حاشیه و دلم می‌خواد به جای این‌ها جلساتی داشتیم برای ایده زدن برای کار و برنامه ریزی کردن.

همین. دیشب چون خوابم برد نرسیدم بنویسم.

 

  • felani

یک - سرکار نرفتم

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۴، ۰۱:۱۳ ق.ظ

به نام خدا

 

امروز صبح که از خواب بیدار شدم اصلا حوصله سرکار رفتن نداشتم. دروغ گفتم و نرفتن رو توجیح کردم. معلم ما رو باش! گاهی شغل دیگه‌ای داشتم...

تازه آقا اعتقاد هم دارد که کاری که خودت نمی‌کنی را در گوش دیگری نباید طوری زمزمه کنی تا در کنار انتقال پیام تصور کند که تو سفت و سخت خودت مقید به انجام آن کار هستی. مردک دو رو!

روز کم عجله‌ای اما داشتم.

فروشگاه رفتیم و باز به سر در این مملکت باید رید را تکرار کردم. معیشت را مالیده‌اند به در و دیوار. کمی بعد شل کردم.

چایی ایرانی را آن طور که خودم دوست دارم دم انداختم. حدود یک ساعت در حال دم کشیدن بود بنده خدا.

نوارکاست‌ها را مرتب کردم و دونه دونه در جای درست قرار دادم و آلبوم زمستان است شجریان را گذاشتم و در کنارش تلاش کردم عجله‌ای برای هیچ کاری نداشته باشم.

هابیت‌ها برایم خیلی مردم جالبی هستند. احساس می‌کنم از آدم‌ها قدرت طلبی را بگیری می‌شوند هابیت. تازه رسیده‌ام به جایی که تام بامبادیل کمی می‌آید و تو را شگفت‌زده می‌کند و با هزار سوال رهایت می‌کند و می‌رود.

فردا چهار زنگ کلاس دارم. زنگ اول، دوم، سوم و پنجم. سه تای اولی راحت است ولی امان از آن پنجمی. زنگ چهار را که خوب ول چرخیدم جونم به لب می‌رسد دوباره بروم سر کلاس.

طرح درس فردا را هم نشستم آماده کردم.

لیست تحویل کتاب بچه‌های موسسه را هم آماده کردم. در موسسه روحم دائم کلافه می‌شود. دوست دارم همش فرار کنم و بیرون بروم. تازه با حاجی هم چند روزی است که به مشکل شدید برخوردم.

نظرهایش تا حد جنون پیش می‌بردم و احساس می‌کنم اگر حرفی نزنم دیوانه می‌شوم. با جایگاه زن مشکلی ندارد ولی به نظرم همین زن که در جایگاه همسر قرار می‌گیرد در ذهنش پر می‌شود از چیزهای مفنی. نظر که می‌دهد دوست دارم فرار کنم. نزدیکانش را از خطا مرا می‌کند به طوری که شک می‌کنی آیا اصلاً واقعیت را می‌داند یا خیر. بگذریم. همین که فردا باز قرار است هم را ببینیم برایم دردناک است.

امروز هم گذشت. ماده 39 روز دیگرش. قبلاً که چله کاری را می‌گرفتم برنامه را تا بیخ پر می‌کردم. همش در حال دویدن بودم که نشستن‌های گذشته را در همین چهل روز جبران کنم. ولی حالا کمی در صلح با خودم. با گذشته‌ام. مسیری که آمده‌ام من را به این تبدیل کرده است. دیگر عیب ندارد چه بوده‌ام. تنها می‌خواهم کمی بهتر باشم بدون عجله. بدون عجله. بدون عجله. بدون عجله.

  • felani

صفر - یواش

جمعه, ۱۹ مهر ۱۴۰۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ

به نام خدا

 

به پیپ علاقه‌مند شده‌ام. به نظرم آرام‌تر از سیگار است و بوی بد هم ندارد.

تلاش کردم با انتخاب سیگار دست‌پیچ مقداری از این شتاب کم کنم. این که توتون را لای کاغذ بپیچی و در آخر آتش بکشی زیرش را دوست دارم. ولی این مدت بازهم درگیر شتاب بودم. نیاز نیکوتین را ارزان و سریع و کم کیفیت ارضاع کردم. وینستون ایک‌اس آبی! کاغذی ضخیم به همراه توتون کم کیفیت و بوی بد. شاید یکی دوبار هم موقع راه رفتن سیگار کشیدم.

صنعت شتاب داد به رفع بسیاری از نیازهایمان که راحت‌تر باشیم. مثل سیگارهای پاکتی ولی انگار با هر پکی که به این سیگارها زدم شتاب ریخته شد به خونم و شتاب و عجله من هم بیشتر شد! کمی بعد سیگار شد برایم کمی کناره‌گیری از این شتاب.

صنعت سهل کرد رفع نیاز را برایمان ولی دیگر مکان و زمان به هم ریخت. هرجا که بخواهی می‌توانی یک نخ سیگار کم کیفیتت را از پاکت درون جیبت بکشی بیرون و آتشش بکشی. دیگر کم‌تر آدمی برای مدتی خودش را از دنیا می‌کَند و نامرئی مشغول هوا دادن توتون مورد علاقه خود می‌کند و به آرامی لای کاغذ پیچیده و آماده عمل تدخین می‌کند.

من طرف دار با رسم و رسوم انجام دادن این خورده کارهای شخصی‌ام. دوست دارم مقدمات را خودم فراهم کنم. دوست دارم فرایند تا اندازه‌ای که امکان دارد متصل باشد به خودم. من کنار سر هم شدن این خورده ریزهای شخصی باشم و اثر انگشت من هم باشد تا مصرفی لذت‌بخش.

این طور شاید بشود در تمام مسیر لذتی برد نزدیک به زمان مصرف کردن. ولی خب مشکل این است که سیگار مدت مصرف شدنش کوتاه است. برای همین پیپ در ذهنم روشن شده است. اما خب پیپ هزینه بیشتری به همراه دارد. با توجه به میزان میلی که به مصرف دارم به دو پیپ نیاز دارم تا یکی در حال استفاده باشد و فردایش استراحت کند، این طور کیفیت به مرور زمان افت نخواهد کرد. توتون‌ها هم مقداری گران‌تر است.

ولی خب خرید یک پیپ مورد نظر به همراه توتون مرغوب همین‌طوریش حدود ۱۰ میلیون هزینه دارد.

 تصمیمش باشد برای ماه بعد.

  • felani

زنده‌ام

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۴، ۱۲:۰۹ ق.ظ

به نام خدا

 

زنده‌ام هنوز!

یک جنگ گذراندم.

یک گربه به خانوادمان اضافه شد.

از تمام وسیله‌های ارتباط جمعی کناره گرفتم.

کمی فلسفه افلاطون خواندم.

صبح‌ها سخت از خواب بیدار می‌شوم.

جنگ و صلح را تمام کردم. الان ارباب حلقه‌ها می‌خوانم.

دارم با شیب ملایمی چاق می‌شوم.

پارسال نگارش تدریس کردم. نمره نظر سنجی کلاسم از دید دانش‌آموزان بالای ۹ شد. دقیقش را یاد ندارم.

امسال ولی مدنی تدریس می‌کنم.

از مدرسه آرامش رخت بر بسته! همه چیز در آستانه از هم گسیختن و تکه تکه شدن است. باید یکی از تکه‌ها را انتخاب کنم!

پدرم یک بار بهم گفت: مهم اینه که آدم، آدم کسی نباشه.

آویزه گوشم کردمش. گاهی لایق کلمه کله خر می‌شم ولی نباید آدم کسی باشم.

از تهران بیزارم. سکوت ندارد. بچگی‌ام را یاد دارم که دم طلوع پر صدای گنجشک بود کوچه. نیمه شب هم صدای جاروی رفته‌گر یک نواخت و آرامش بخش بود.

نمی‌دانم چرا همیشه صدای جاروی نیمه شب احساس امنیت بهم می‌دهد.

در تهران هیچ جا ساکت نیست. هیچ جا خلوت نیست. امروز از مدرسه زدم بیرون. سیگار و رایس‌کیک خریدم. نشستم در گوشه‌ای تا بخورم و بکشم. یک پیرزن آمد چند قدم آن طرف‌تر نشست. آنقدر نگاهم کرد و هر یک دقیقه تف کرد روی زمین که بیشتر کلافه شدم.

در مدرسه بمب روشن است. صدای تیک تیک را همه می‌شنویم ولی نمی‌دانیم کی منفجر خواهد شد.

من از بین تکه‌ها فکر کنم انتخاب کرده‌ام. شاید کارم را از دست بدهم.به تخم اسد!

اسد نام گربه‌مان است. یک ماه داشت که از دست دانش‌آموزهای مدرسه درش آوردم.

مادرش دیگر نیامد یا شاید من ندیدمش. الان 5 ماهه است و غضروف پاهایش حال خوبی ندارد. هر شب دارو به حلقومش می‌ریزیم.

قراری با خودم دارموبه مدت 40 روز. ساده است.

شاید برای 40 روز این جا مداوم نوشتم تا به چشمم بیاید که چقدر راه رفته‌ام و چقدر راه مانده است.

شما زنده‌اید؟

  • felani