به نام خدا
شدهام بازیچه! ساعتهای زیادی مشغول آباد کردن جهانهای دیگران هستم در صورتی که در دنیای خود در جا میزنم و هیچ چیز نشدهام. ساعتها در دنیای باز بازیهای کامپیوتری چرخ میزنم تا دردی را از شخصیتی که کنترلش را در دست دارم دوا کنم. آخرین شاهکارم هم شد ویچر 3!
گرالت شخصیت بسیار جذاب بازی را هزاران کیلوتر جا به جا کردم و از خطرهای بسیاری عبور دادم و هدفش را دنبال کردم. در عوض ساعتها خدمت به یک اِلف آهنگر شمشیری برای کرالت به دست آوردم که بسیار چابک و قوی بود. زرهای در یکی از خرابههای شهر نوینگراد پیدا کردم بسیار قدرتمند بود ولی کمی سنگین بود و قدرت حرکت را کمی محدود میکرد. برای سفرها و ماموریتها لوازم لازم را جمع آوری میکردم و قبل حرکت حتماً یک سری هم به آهنگر میزدم تا شمشیر و زرههای گرالت را تعمیر کند.
گرالت را برای دنیایش آماده کردم و در دل دشمنانش ترس انداختم و دل دوستانش را به بودنش گرم کردم اما در کنار همین اقدامات دنیای خودم را رها کرده بودم و بیش از پیش خود را از دست میدادم. شبیه به مردمهای بینوای بازی شدهام که هر اتفاقی رخ میدهد جیغ میکشند و فرار میکنند و در آخر هم بدون هیچ مقاومتی از بین میروند. شخصیت لول یک جهان خود باقی ماندهام و دنیاهای دیگر را فتح کردهام. با آرتور مورگان گنگ داچ را آباد و با ادوارد کنوی کشتی جک داو را به فرمانروای دریاها تبدیل کردم. ولی خودم چی؟ هیچ!
بالاخره دلم راضی شد که بازی the witcher 3 را پاک کنم و تمرکز لازم را بر روی شخصیت فلانی در همین دنیایی که داخلش هستیم بگذارم. دیگر لول آپ (level up) کردنها را برای فلانی انجام میدهم و خود را دیگر ساعتها درگیر جهانهای دیگر نمیکنم.
از برنامهای که داشتم مقداری عقب هستم ولی همین اتفاقی که افتاد و به این رسیدم که جهانهای دیگر را رها کنم و به سراغ جهان خود بیاییم ارزشش را داشت. فردا مقداری از وقت خود را باید برای این بگذارم که ببینم در کجای برنامه خود ایستادهام و این ساعتها غفلت از دنیای خود را تا حدودی جبران کنم.
پانزدهم فروردین 1401