قهوهخانه
شنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۳۵ ب.ظ
به نام خدا
دیشب داشتم درباره ایدهام برای مرحله بعدی حرف میزدم برای "تو". این که باید چه قدمهایی بردارم و باید درباره این که در نوع شراکت چه چیزها را در نظر داشته باشم. خلاصه که قدمها را روی نقشه در ذهنم چیده بودم و کمی آینده را تصور کرده بودم ولی امروز خبر رسید مجوز را نمیتوان گرفت!
زندگی یادم داده است سر ندادنهایش دلم را به غم نسپارم. بالاخره یک روز هم دورت نیست و تاس خوب نمیآوری. نباید که به زیر میز بزنی و بازی را خراب کنی!
تاحالا کسی دیده است من تاس دیگر نندازم و بازی را رها کنم؟ تاحالا کسی دیده است من وسط باری بگویم این دست را قبول که باختم بیا مهرهها را از اول بچینیم؟
اما در 10 ثانیه تمام نقشهها آتش گرفت. آن جلو رفتنها را باید حالا بر میگشتم و این خوشایند نبود.
اما خب چه میشود کرد. دنیاست دیگر.
- ۰۲/۱۰/۱۶
مقاله کاربردی بود ممنونم