رزومه سازی
به نام خدا
مدتی شده که همراه اصلیام کتاب "محمد، مسیح کردستان" شده است.
تا جایی که یادم است آخرین فردی که در مقابلش مجذوب شدم و تلاش کردم حرفهایش را به جان و دل بچشم نادر ابراهیمی بود. سال سوم دبیرستان (میشود سال یازدهم این نظام جدیدیها) بودم با کتاب "ابن مشغله با او آشنا شدم و دیکر نتواستم از او دست بردارم. تفکراتم را متناسب با او شکل میدادم و چهارچوبهای شحصیتم را شکل میبخشیدم که بعد از دو سال از این کار دست برداشتم و از سمتی هم زیاد دربارهاش نمیدانستم! تمام کتابهایش را نخواندم. تا یاد دارم بعد از آن دیگر مجدوب کسی نشدم و نخواستم بشوم. اما به خودم آمدم و دیدم شدم یکی از مریدان میزا! چند روزی است که نمیتوانم دست بردارم از دانشتن از کارها و افکارش. میل شدیدی دارم که بشناسمش و بدانم در این دنیا در حال چه کاری بوده است. دوست دارم بدانم در این دنیا در حال چه تجارتی بوده است و عمر خود را در راه چه چیزی صرف کرده است.
هر مقدار که پیش میروم به مسیری که برای خود در این چند سال چیدهام بیشتر شک میکنم. بیشتر از خودم میپرسم در حال چه کاری هستی و بیشتر به این نتیجه میرسم که باید در مسیر تغییراتی بدهم. باید بهتر ببینم و بهتر معامله کنم با دنیا! با قیمت بهتری عمر خود را بفروشم و چیز گرانبهاتری از رزومه بخرم!
من مشاور یکی از مدارس علامهحلی تهران (سمپاد) تهران هستم. شاید کارفرماهایم دوست داشته باشند که بیشتر از پشت میزم بلند شوم ولی من کار اصلی خود را پشت همان میز انجام میدهم. مزیت برنده من پشت همان میز بر روی برگههایی که جلویم قرار دارد رخ میدهد. ایدهها و کارهایی که باید انجام بدهم را پشت همان میز سامان میدهم. تمرکز دارم و به کارم مسلط هستم پشت آن میز. اما چند وقتی میشود که آقا محمد به این میز رسوخ کرده است و تمام فکر من را به خود مشغول کرده. من واقعاً در حال چه کاری هستم؟
من پارسال بین چند مدرسه حلی را انتخاب کردم و دوری مسیر را به جان خریدم. این انتخاب دو علت اصلی داشت. یک آن که در مدرسه قبلی از کادر مدرسه تلخی کم ندیده بودم و حالا که این مدرسه حلی تا این مقدار کادر خوبی داشت برایم لذتبخش بود. کادری همراه و صادق. کار درست (البته کار سازمانی افتضاح است در مذرسه و ساحتاری نیست که هر کسی وظیفه خود را انجام بدهد.) و کمک رسان. دومی آن بود که برای خودم رزومهای دست و پا کنم که این مدرسه سمپاد است و از قضا بین سمپادها هم یکی از بهترینها. پس با یک تیر دو نشان اصلی و چندین نشان فرعی را میزدم.
این روزها که با بروجردی آشنا شدم و دیدم چطور رها میکنم منسبها را و پیش میرود به سوی جایی که باید باشد و جطور عبور کرده است از سقفهای کوتاه و بلند پروازی میکند و چقدر درست و حساب شده این کار را میکند. او در آسمان اوج میگیرد و خدمت میکند!
یادم است روزی سرگشته از این که باید دست به چه کاری بزنم که ارزش داشته باشد با یک داستانی رو به رو شدم. داستان از این قرار بود که حضرت موسی علیهاسلام از خدا میپرسه که: خدایا به دور از کفر اگر تو بنده خودت بودی و روی زمین همانند ما انسانها زندگی میکردی، عمرت رو صرف چه کاری میکردی؟ چه کاری اونقدر در نگاهت ارزش داره که عمر و انرژی و خلاصه صدت رو خرجش میکردی؟ خدا جواب میده: خدمت به مردم!
انگار آرامشی به قلب من ریخته شد بعد از شنیدن این مکالمه. دیگه تلاش کردم که چیزی به چشمم نیاد و خوب بود چند وقتی حالم ولی به واسطه این که کسی را ندیده بودم از نزدیک که خودش را صرف این کار کند حالا سرگردان این بودم که چطور میشود این کار را کرد؟ از سمتی هم مجدوب کسی نمیشدم که پیگیر احوالات او شوم. پس با عقل خود تلاش کردم راه بچینم. خدمت به بچههای مدرسه. خب حلی پیش روم بود. بچهها دست چین شده هستند و اهل علم و از این جور حرفها را چیدم و به کار خود ادامه دادم. اما انگار وقتی که من را حلق میکردند علاوه بر دستور پخت روتین یک ملاقه راضی نشدن از شرایط موجود و بلند پروازی و دو ملاقه هم شک ریختند. این مدرسه نیاز به تغییر دیدن و اصلاح ساختاری دارد. نیاز دارد برای این که بگوید دارم کاری میکنم واقعا برنامهای داشته باشد و کاری کند. مدرسه خوبی است ولی نه آنقدری که بخواهم عمرم را در آن تجارت کنم و خدمترسان بندههای خدا باشم. سقفش کوتاه است و از سمتی هم عیبهای ساختاری انگیزه را در وجود آدم میجوذ.
حالا هر مقداری که این کتاب جلو میرود من درونم بیشتر آشوب میشود. سوالهای بیجوابی که انگاری فراموششان کرده بودم بیشتر از زیر آوار سر در میآورند بیرون و من بیشتر به این پی میبرم که آیا جای درستی خدمت میکنم؟ این رزومه که دنبالش هستم را واقعاً برای چه چیز میخواهم و آیا واقعاً لازمش دارم؟ آیا من مدتی نیست که گم شده بودم و نه برای حدمت به مردم که برای خدمت به خودم کار میکردم؟ این که در مدرسه آرمانخواهی نداردم و با کارهایی سرگردمم و از پشت میزم بیرون نمیآیم نشانه از گمراهی من نیست؟ آیا من گم نشدهام؟ آیا باید سال بعد هم در این مدرسه بمانم؟ آیا باید بروم جایی که درست است؟ جای درست کجاست؟ من گیج شدهام میرزا! واقعاً گیج شدهام و نمیدانم باید چه کاری کنم. دائم در خلوتها گریهام میگیرد از این وضعیت که نمیدانم باید عمرم را صرف چه کاری کنم. من نمیخواهم اگر پرندهای هستم در زیر سقف بمیرم! دوست ندارم آخرش در قفسم باشم و بلند بلند پرواز کردن را تجربه نکرده باشم. میرزا میترسم.
- ۰۲/۱۲/۰۶
حرف های توی این پست خیلی برام قابل لمس بود. منم تا حدودی تجربه شما رو داشتم ولی با نویسندگان متفاوت 😄
من با آلبر کامو کنجکاوی رو شروع کردم و در ادامه با صادق هدایت و شوپنهاور تا ته سیاهی رو رفتم. در ادامه با داستایوفسکی و تولستوی و چخوف عمیق تر شدم. با شکسپیر عاشق تر و این ماجرا کماکان ادامه داره..
همین خصوصایت درک راه درست از نادرست و تردید داشتن برای منم خییییلی زیاد بوده که البته این خصلت دغدغه بزرگان بوده که همه به نوعی تو کتاب هاشون اعتراف کردن (مثل تولستوی در کتاب اعتراف من)
ولی اگه بخوام نظر شخصی و برداشتی که تا الان تو زندگی داشتم و بیان کنم، بنظرم مهمترین اشتباه همه ما اینه که داریم از دیگران تقلید می کنیم. درصورتیکه باید خودمون رو بشناسیم! مثل داستان زاغ و کپک هست که تا وقتی که از دیگران داریم آموزش می بینیم، راه رفتن خودمون هم یادمون میره. چون نفس و ذات هر کسی با دیگری متفاوته. بنظرم این دوگانگی به همین خاطره که چون هویت ما در تناقض با جریان زندگی و روتین اجتماعی هست، یک جنگ و جدالی درون ماست که نمیدونیم کدوم راه درسته؟ دلم راست میگه یا رفتار و مسیری که دیگران دارن.
دیگه انقلابی ترین جمله رو شکپیر گفته که بودن یا نبودن مسئله این است😅
این مسیر شما که توضیح دادین، رد پای تولستوی و شکسپیر و.. هست. اگه این نویسندگان رو تایید می کنین که دیگه نگران نباشین و با قدرت ادامه بدین.