صفر - نشد
به نام خدا
نشد. از اول...
- ۰ نظر
- ۲۳ مهر ۰۴ ، ۲۱:۱۹
به نام خدا
دیروز زهره و الهام، اسد را زدند زیر بغلشان و بردند دامپژشکی. بچه نصف روزی به نظر پرت شدن از ارتفاع لنگ میزده است. دکتر گفته این دارویی که برای غضروف داده بودم باعث شده است درد را احساس نکند و با وجود این که مشکل استخانی دارد از ارتفاع بالا برود و پایین بیاید. دو سرنگ بزرگ آهن و کلسیم داد که بهش هر روز یک سیسی بدهمیم. شب هم که داروی غضروفش را دارد. در کنار این همه باید هر یک روز در میان برود دو آمپول دریافت کند.
دائم با خودم میگویم نکند باید بیشتر منتظر مادرش میماندم و خودخواه نبودم سر تصمیم بر سر زندگی این طفل معصوم؟
صبح دیر از خواب پا شدم. دیروز ساعت 7 از خانه زدم بیرون و ساعت 9:15 شب رسیدم خانه. دوست ندارم آنقدر کار کنم که قسمت مورد علاقه زندگیام را از دست بدهم. دوست دارم با زهره وقت بگذرانم و برای افزایش کیفیت این وقت سپری کردن همراه او است که کار میکنم. ولی انگار مدتی است این افزایش کار من را در این دو راهی گذاشته است که اگر بخواهم سرکارم سر وقت برسم و انرژی کافی داشته باشم باید زود بخوابم و این تناقض خیلی چیز تو مخی است.
واقعاً حالم از این گرونی و این وضعیت بهم میخورد. یک پیپ آدم با خیال راحت نمیتواند بخرد.
به نام خدا
دیروز چهار زنگ کلاسم را دوست داشتم. به نظرم خوب بود و روان پیش رفت. فقط کمی زنگ آخر سخت بود. تحملم کمتر میشود. تازه قرصم را قبل زنگ آخر خوردم که انرژی بیشتری داشته باشم.
بعد مدرسه سریع حرکت به سمت آموزشگاه. پیرمرد هم آنجا بود. صورتش از همیشه کلافهتر و پرخاشگرتر. وسایلم را بردم جایی پهن کردم که نباشد. پنجشنبه هفته گذشته به اندازه کافی اعصابم را خورد کرده بوده.
مثلاً یک جا بلند شدم بروم بیرون سیگار بکشم.
گفت: این پسر ما (فکر کنم نزدیک به 40 سال شده است سن پسرش) هم شما آلوده کردید! چیه این دستگاه که هی میکشه یا قلیون هی فرت فرت (انگشتش را نزدیک به دهان کرده بود و ادا قلیون کشیدن را در میآورد.)
چی بگم از دست این عروس ما. زن و شوهر امانت خدا هستند در دستان هم و...
حرفش را بریدم و گفتم: حاج آقا عروستان چه هیزم تری به شما فروخته؟
گویا خیلی با عروسش رابطه خوبی ندارد و به نظرم عروسش چیز خاصی را هم از دست نداده است.
این روزها از سرکار رفتن خسته شدهام تا حدودی. یا شاید با آدمها تعامل کردن برایم بسیار دشوار شده است. حرفهایم را کوتاه و مستقیم میزنم. خوشگلش نمیکنم. وقتی کسی دارد جدی حرف میزند میخندم از نظرهایش. احساس میکنم اگر هر آدم درجهای روی پیشانیاش داشت و درصد محبوبیت را ثبت میکرد برای من دائم رو به کاهش ثبت میشد. مثلاً همین پیرمرد تا چند وقت پیش خیلی رابطه خوبی داشتیم. اما از یک جایی به بعد نمیتوانستم با حرفهایی که میزند و قبول ندارم مخالفت نکنم. قبلاً با سیاست یک طوری سر و ته ماجرا را هم میآوردم که آخرش هم متوجه نشده باشد نتیجه صحبت چه شد ولی الان صریح میگویم به این علت نه! این کار شدنی نیست.
دختر پیرمرد هم بدهی بزرگی به بار آورده است. نظرهایش روان آدم را پریشان میکند در این باره. هیچ تقصیری را متوجه دخترش نمیداند.
به یکی از طلب کارهای دخترش که حکم جلب دختر را هم گرفته گفته نزولخور! و دائم میگفت این مدل قراردادها ربا است. این پولها خوردن ندارد و یک جایی از زندگی خر این آقای طلبکار را خواهد گرفت که عجیب خواهد شد.
این موضوع را چند بار تکرار کرد و تکرار کرد که من دست آخر گفتم خب این قرار داد را دختر شما نوشته است. اشتباه از دو طرف بوده. نمیشود تنها به او گفت ربا خوار. خب این طرف هم ربا داده.
تنها در جواب گفت: بله!
یا میگفت در این عرصه رمز ارزها که خانوم دکتر (دخترش را میگوید.) شکست خورد نخواست بازیگری کند و شبیه دیگران بازیگر باشد و اگر اطلاع داشته باشید یکی از همین ارزهای خارجی به یک باره صفر شد.
در جواب گفتم حاج آقا چرا شرکتی که تا این حد بزرگ بوده است به گفته شما همه گردوهایش را درون یک سبد چیده؟
خلاصه خستهام از حاشیه و دلم میخواد به جای اینها جلساتی داشتیم برای ایده زدن برای کار و برنامه ریزی کردن.
همین. دیشب چون خوابم برد نرسیدم بنویسم.
به نام خدا
امروز صبح که از خواب بیدار شدم اصلا حوصله سرکار رفتن نداشتم. دروغ گفتم و نرفتن رو توجیح کردم. معلم ما رو باش! گاهی شغل دیگهای داشتم...
تازه آقا اعتقاد هم دارد که کاری که خودت نمیکنی را در گوش دیگری نباید طوری زمزمه کنی تا در کنار انتقال پیام تصور کند که تو سفت و سخت خودت مقید به انجام آن کار هستی. مردک دو رو!
روز کم عجلهای اما داشتم.
فروشگاه رفتیم و باز به سر در این مملکت باید رید را تکرار کردم. معیشت را مالیدهاند به در و دیوار. کمی بعد شل کردم.
چایی ایرانی را آن طور که خودم دوست دارم دم انداختم. حدود یک ساعت در حال دم کشیدن بود بنده خدا.
نوارکاستها را مرتب کردم و دونه دونه در جای درست قرار دادم و آلبوم زمستان است شجریان را گذاشتم و در کنارش تلاش کردم عجلهای برای هیچ کاری نداشته باشم.
هابیتها برایم خیلی مردم جالبی هستند. احساس میکنم از آدمها قدرت طلبی را بگیری میشوند هابیت. تازه رسیدهام به جایی که تام بامبادیل کمی میآید و تو را شگفتزده میکند و با هزار سوال رهایت میکند و میرود.
فردا چهار زنگ کلاس دارم. زنگ اول، دوم، سوم و پنجم. سه تای اولی راحت است ولی امان از آن پنجمی. زنگ چهار را که خوب ول چرخیدم جونم به لب میرسد دوباره بروم سر کلاس.
طرح درس فردا را هم نشستم آماده کردم.
لیست تحویل کتاب بچههای موسسه را هم آماده کردم. در موسسه روحم دائم کلافه میشود. دوست دارم همش فرار کنم و بیرون بروم. تازه با حاجی هم چند روزی است که به مشکل شدید برخوردم.
نظرهایش تا حد جنون پیش میبردم و احساس میکنم اگر حرفی نزنم دیوانه میشوم. با جایگاه زن مشکلی ندارد ولی به نظرم همین زن که در جایگاه همسر قرار میگیرد در ذهنش پر میشود از چیزهای مفنی. نظر که میدهد دوست دارم فرار کنم. نزدیکانش را از خطا مرا میکند به طوری که شک میکنی آیا اصلاً واقعیت را میداند یا خیر. بگذریم. همین که فردا باز قرار است هم را ببینیم برایم دردناک است.
امروز هم گذشت. ماده 39 روز دیگرش. قبلاً که چله کاری را میگرفتم برنامه را تا بیخ پر میکردم. همش در حال دویدن بودم که نشستنهای گذشته را در همین چهل روز جبران کنم. ولی حالا کمی در صلح با خودم. با گذشتهام. مسیری که آمدهام من را به این تبدیل کرده است. دیگر عیب ندارد چه بودهام. تنها میخواهم کمی بهتر باشم بدون عجله. بدون عجله. بدون عجله. بدون عجله.
به نام خدا
به پیپ علاقهمند شدهام. به نظرم آرامتر از سیگار است و بوی بد هم ندارد.
تلاش کردم با انتخاب سیگار دستپیچ مقداری از این شتاب کم کنم. این که توتون را لای کاغذ بپیچی و در آخر آتش بکشی زیرش را دوست دارم. ولی این مدت بازهم درگیر شتاب بودم. نیاز نیکوتین را ارزان و سریع و کم کیفیت ارضاع کردم. وینستون ایکاس آبی! کاغذی ضخیم به همراه توتون کم کیفیت و بوی بد. شاید یکی دوبار هم موقع راه رفتن سیگار کشیدم.
صنعت شتاب داد به رفع بسیاری از نیازهایمان که راحتتر باشیم. مثل سیگارهای پاکتی ولی انگار با هر پکی که به این سیگارها زدم شتاب ریخته شد به خونم و شتاب و عجله من هم بیشتر شد! کمی بعد سیگار شد برایم کمی کنارهگیری از این شتاب.
صنعت سهل کرد رفع نیاز را برایمان ولی دیگر مکان و زمان به هم ریخت. هرجا که بخواهی میتوانی یک نخ سیگار کم کیفیتت را از پاکت درون جیبت بکشی بیرون و آتشش بکشی. دیگر کمتر آدمی برای مدتی خودش را از دنیا میکَند و نامرئی مشغول هوا دادن توتون مورد علاقه خود میکند و به آرامی لای کاغذ پیچیده و آماده عمل تدخین میکند.
من طرف دار با رسم و رسوم انجام دادن این خورده کارهای شخصیام. دوست دارم مقدمات را خودم فراهم کنم. دوست دارم فرایند تا اندازهای که امکان دارد متصل باشد به خودم. من کنار سر هم شدن این خورده ریزهای شخصی باشم و اثر انگشت من هم باشد تا مصرفی لذتبخش.
این طور شاید بشود در تمام مسیر لذتی برد نزدیک به زمان مصرف کردن. ولی خب مشکل این است که سیگار مدت مصرف شدنش کوتاه است. برای همین پیپ در ذهنم روشن شده است. اما خب پیپ هزینه بیشتری به همراه دارد. با توجه به میزان میلی که به مصرف دارم به دو پیپ نیاز دارم تا یکی در حال استفاده باشد و فردایش استراحت کند، این طور کیفیت به مرور زمان افت نخواهد کرد. توتونها هم مقداری گرانتر است.
ولی خب خرید یک پیپ مورد نظر به همراه توتون مرغوب همینطوریش حدود ۱۰ میلیون هزینه دارد.
تصمیمش باشد برای ماه بعد.
به نام خدا
زندهام هنوز!
یک جنگ گذراندم.
یک گربه به خانوادمان اضافه شد.
از تمام وسیلههای ارتباط جمعی کناره گرفتم.
کمی فلسفه افلاطون خواندم.
صبحها سخت از خواب بیدار میشوم.
جنگ و صلح را تمام کردم. الان ارباب حلقهها میخوانم.
دارم با شیب ملایمی چاق میشوم.
پارسال نگارش تدریس کردم. نمره نظر سنجی کلاسم از دید دانشآموزان بالای ۹ شد. دقیقش را یاد ندارم.
امسال ولی مدنی تدریس میکنم.
از مدرسه آرامش رخت بر بسته! همه چیز در آستانه از هم گسیختن و تکه تکه شدن است. باید یکی از تکهها را انتخاب کنم!
پدرم یک بار بهم گفت: مهم اینه که آدم، آدم کسی نباشه.
آویزه گوشم کردمش. گاهی لایق کلمه کله خر میشم ولی نباید آدم کسی باشم.
از تهران بیزارم. سکوت ندارد. بچگیام را یاد دارم که دم طلوع پر صدای گنجشک بود کوچه. نیمه شب هم صدای جاروی رفتهگر یک نواخت و آرامش بخش بود.
نمیدانم چرا همیشه صدای جاروی نیمه شب احساس امنیت بهم میدهد.
در تهران هیچ جا ساکت نیست. هیچ جا خلوت نیست. امروز از مدرسه زدم بیرون. سیگار و رایسکیک خریدم. نشستم در گوشهای تا بخورم و بکشم. یک پیرزن آمد چند قدم آن طرفتر نشست. آنقدر نگاهم کرد و هر یک دقیقه تف کرد روی زمین که بیشتر کلافه شدم.
در مدرسه بمب روشن است. صدای تیک تیک را همه میشنویم ولی نمیدانیم کی منفجر خواهد شد.
من از بین تکهها فکر کنم انتخاب کردهام. شاید کارم را از دست بدهم.به تخم اسد!
اسد نام گربهمان است. یک ماه داشت که از دست دانشآموزهای مدرسه درش آوردم.
مادرش دیگر نیامد یا شاید من ندیدمش. الان 5 ماهه است و غضروف پاهایش حال خوبی ندارد. هر شب دارو به حلقومش میریزیم.
قراری با خودم دارموبه مدت 40 روز. ساده است.
شاید برای 40 روز این جا مداوم نوشتم تا به چشمم بیاید که چقدر راه رفتهام و چقدر راه مانده است.
شما زندهاید؟
به نام خدا
صبحها که از خواب بیدار میشوم دستهایم درد دارند. معمولاً با عصبانیت آلارم گوشی را خاموش کردهام و خواب موندهام و باید عجلهای ناخوشایند را تجربه کنم. همه جا را خاک گرفته است. از هر وسیلهای برای رسیدن به سرکار استفاده میکنم گرفتار فشردگی مردم میشوم. قیمت این روزهای تاکسی اینترنتی طوفانی شده است. گاهی دلم راضی میشود و زیر لب میگویم: کون لقش! و با اسنپ میروم. هنوز دلم راضی نشده است از گزینه همسفر تبسی استفاده کنم. حوصله ندارم کسی همراهم باشد و قطعاً دیوانه میشوم اگر میل به حرف زدن داشته باشد. مترو هم ترسناک است. ایستگاههای نزدیک بازار نزدیکهای عید واقعاً کشنده است. یک سری زن همراه با وسیله لای فشار خود را در جمعیت وارد میکنند و آدم را برای این که به بدنشان نچسبی به زحمت میاندازند.
این روزها بد میخوابم. بیدار هم که هستم احساس بیفایده بودن میکنم. اعتماد به نفسم را از دست دادهام. مکانی یا کاری ندارم دیگر که با انجام دادنش از زندگی کمی فاصله بگیرم. دیروز به همکارم گفتم اگر به یک سری از مرزها مقید نبودم الان قطعاً مست میکردم.
چیزی درونم است شبیه به غم ولی به اندازه غم تمیز نیست! انگار که پایت لجنی شده باشد. یک حس خیس و لیز و استرس میکرب و بیماری.
خشم دارم.
عذاب وجدان دارم.
احساس بیهوده بودن دارم.
احساس میکنم حال معده و رودههایم خوب نیست.
استرس بدون این که دلیلی داشته باشد حجم سینهام را پر میکند ناگهان.
فکر کنم 3 هفتهای شده است که هیچ کتابی را نخواندهام. اتفاقی را به صورت جدی دنبال نکردهام و همه چیز برایم مزه خاکستر دارد. گاهی هم احساس میکنم شرایط بحرانیام به چشم کسی نمیآید! از طرفی هم میگویم در تمام عمرم از نگران شدن دیگران بیزار بودم پس چرا از این اتفاق خوشحال نمیشوم؟
سر کلاس دوست ندارم بروم. تکلیف میدهم که صحبتی پیش نیاید. حرفهایم تلخ است و دوست ندارم در گوش دانشآموزان بریزم.
صبح خیلی حالم بد بود. تلاش کردم کتابی بخوانم. حدود 5 جستار درباره عکس و عکاسای بود. به نظرم اهمیت کار را خیلی بالا برده بودند. این روزها هر چیزی را که خیلی بخواهند مهم جلوه کنند پشت میکنم. کتاب را بستم و در تصویر خودم در انعکاس شیشه مترو خیره شدم.
پوست کرگدنم را روی تنم میکشم. به زندگی ادامه میدهم...
به نام خدا
نمد پهن کردم کنار شوفاژ و پشت در کلاس مجازی دراز کشیدم که مدرسه اشتراک اسکایرومش رو تمدید کنه. کاش این کار رو نکنه.
یادمه قبل از تجربه اتاق فرار ترسناک با خودم منطقی واگویه میکردم خب فلانی ببین این یارو که قرار بیاد دنبالت قطعاً آدمه و قرار هم نیست آسیبی بهت بزنه پس ترس نداره. اما درست وسط بازی وقتی احساس کردم آدم صورت پوشیده داره وارد اتاق میشه چنان چپیدم زیر تخت که نصفم بیرون موند! یعنی شاشیدم تو تصورات منطقی بدون درک موقعیت.
افسردگی هم برام همین طور بود!
به نظرم آخرین جمله بالا باید پایان متن باشه و الحق پایان خوبی هم از آب در اومد ولی خب از جایی که سگ سیاه افسردگی هنوز دندونهای نیشش تو سمت چپ ماتحتم قرار داره دوست دارم چس ناله کنم. اصولاً ما فارسی زبانها دوست دار موجز گفتن و موجز شنیدن هستیم مثالش هم قدرت شعر در ادبیاتمون. کلاً از وقتی رمان خوندن رو شروع کردم این بیماریهای خارجیم هم شروع شد. وگرنه من کجا افسردگی کجا!
وقتی تو اتاق روانپزشک ازم سوال شد چرا حالت بدتر شده جواب شنید که اخبار این چند وقت جریحه درام کرده! و در جواب بیست دقیقه خودش از وضعیت نالید و بهم حق داد و بدون این که من حرف بیشتری بزنم نصف قرص به قرصم اضافه کرد. این جا بود که فرق روانشناس و روانپزشک رو خوب خوب فهمیدم.
خب اسکای روم هم درست شد. به معلم افسرده خودتون لبخند بزنید!
به نام خدا
درونم هیچ میلی به نوشتن نیست!
به نام خدا
مدتی است که در قنوتهایم شعری از حسین صفا میخوانم.
دستت مبارک است که چک میزند به گوش
دستت مبارک است که میآورد به هوش
عیسی دستهای مبارک بزن مرا
تا مردهای به زنده شدن مفتخر شود.
به این جماعت روانشناس خیلی سخت است که حالی کنی این چیزی که در من است و داری سوال میپرسی از قدرتش و میزان دخل و تصرفش در اراده و تصمیمهایم، نامش نفس است و برایش تقسیم بندیهای مختلفی ارائه شده است که یکی از معروفترین تقسیمها 3 قسم است به نامهای شهوت، غضب و وهم که هر کدام مراتب و مراقبتهای مخصوص خود را دارد.
سر جلسهها احساس بیگانگی دارم. زهره توصیه کرده است خودم باشم و من قول دادهام که حرف بزنم. با منشی دکتر باید یک تست را بدهم. به این صورت است که او به من یک سری عکس نشان میدهد و من باید نظرم را درباره عکسها بگویم. کار جالبی است! آدم بدون این که خیلی آگاه باشد خودش همه حرفها را میزند.
دیروز رفته بودم حرم شاهعبدالعظیم زیارت. در کنار قبر آقا مجتبی تهرانی خدا بیامرز زانو زدم به ادب، گفتم شدنی است کمی بیشتر هوای ما رو داشته باشی؟ احساس یتیم بودن میکنم و نیاز دارم کسی دوباره مزه شیرین کارهای خوب را در کامم زنده کند. گناه باعث شده است که شیرینی بندگی را زحمت بدانم. گفتم شما که بهتر از من میدانید نفس چیست. شما که میدانید همین چیزی که پوستم را کنده است نفس است. شما یک کمک ویژه نداری برای ما بگذارید در صف و ما را کمک رسانی کنید تا این حس یتیم بودن از دل و جان ما رخت ببندد؟
حالا که هایپ خوردم دلم دستشویی خانه را میخواهد زیرا اعتقاد دارم هیچ چیز حتی دستشویی کاخ شاهان و اربابان دنیا دستشویی خانه خود آدم نمیشود. آرزوهایم در همین حد چرت است.
حالا که نوشتم کمی آرام شدم. این تابستان قرار است کلاس اختیاری نوشتن را برای دانشآموزهای مدرسه برگزار کنم. قرار است کمی با نوشتن آشنا شویم و از آن استفاده کنیم. امروز طرح درس جلسه اول را به هزار زور آماده کردم. امیدوارم خدا همه چیز را درست کند.