ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

تولدم مبارک

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۳، ۰۳:۴۴ ب.ظ

به نام خدا

 

           امروز 25 ساله شدم. در هم فرو ریخته‌ام و تلاش می‌کنم سر پا باشم. دستم به کار نمی‌رود. به نظرم صاحب کارم کمی از دستم کلافه شده است. انتظار همان کسی را دارد که به او پیشنهاد کار داده بود. پر انرژی و خلاق.

دست‌هایم حس عجیبی دارند. انگار بلا تکلیف هستند. این چند روز دو کتاب را زخمی کردم ولی اصلاً میل به ادامه دادنشان ندارم. اولی مجموعه جستاری است از انتشارات اطراف. به نظرم ترجمه خیلی هم خوب نیست و کتاب دیگر از جلال است. سه‌تار. مجموعه چند داستان کوتاه. اولین داستانش را خواندم و به نظرم همه چیز را بیان کرده بود. داستان دوم را در نیمه راه رها کردم و کتاب را بستم.

میل به نوشتن داشتم ولی چیزی جز همان چیزهایی که نوشته بودم نداشتم. احساس بدی در وجودم است. حس فرو رفتگی دارم. حسی در درونم نه می‌گذارد بخوانم، نه بنویسم و کار کنم.

زخم‌های روی دستم درد دارند. دلم بسیار هایپ می‌خواهد. دیشب نخوردم که بدخواب نشوم. چند وقت است که زودتر از زنگ هشدار گوشی بیدار می‌شوم ولی آنقدر در جایم می‌مانم که دیرم شود.

دهانم مزه مونده سیگار می‌دهد. ریش‌های روی گونه‌ام بلند شده. دست‌هایم را نمی‌دانم چه کار کنم. گاهی به هم گره می‌زنمشان و گاهی هم در جیبم قرارشان می‌دهم. درست نمی‌دانم باید چه کاری با آن‌ها انجام بدهم. دلم می‌خواهد بروم خانه و پشت تلوزیون قایم شوم. هنوز کتیبه محرم را به دیوار وصل نکرده‌ام.

امروز وارد 25 شدم. سر کار برایم تولد گرفتند. البته احترام محرم را هم نگه داشتند. تشکر کردم و لبخند تحویلشان دادم. مدیر هم کارت هدیه‌ای 500 تومانی هدیه داد ولی من دلم هایپ می‌خواست.

دیروز روز سختی بود ولی نه به اندازه امروز. دیروزِ دیروز هم روز سختی بود ولی نه به اندازه امروز. امروز خیلی روحی آشفته‌ام و دلم خیلی هایپ می‌خواهد. از آن بزرگ‌ها هم نباشد. همین هایپ‌های معقول کفایت می‌کند.

امروز اولین روز قرصم بود. خوردم. زهره دیشب گفت حال روحیم خیلی به تو بستگی دارد. ولی دیشب که ناگهان در خودش فرو رفت و گفت دارد مرور می‌کند گذشته را حال من بهم ریخت. استرس شعله کشید. مگر قرار نبود حال او به من وابسته باشد پس چرا این طوری شد؟

دلم رفتن به خونه را می‌خواهد و مقدار کفایت خوابیدن. احساس می‌کنم انرژی ندارم. احساس می‌کنم نه تنها انرژی ندارم بلکه مقدار قابل توجهی انرژی به روزهای آینده بدهکارم زیرا برای سرپا ماندن دارم از سهم آن روزها انرژی مصرف می‌کنم. دلم هایپ سایز معقول می‌خواد که آخرین جرعه را نگه دارم و بعد از سیگارم سر بکشم که در دهانم طعم هایپ باقی بماند.

  • felani

کانال تلگرام

يكشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۵۱ ب.ظ

به نام خدا

 

دروغ چرا دلم برای کانال تلگرامم تنگ شده است. این جا برایم منسجم است و دوست ندارم از تک جمله‌ها استفاده کنم.

باقری معلم ادبیات مدرسه است. کج خلق است. یک روز در دفتر دبیرها "دن‌کیشوت" می‌خواندم که سر صحبت را باز کرد. با این که دوست ندارم وقتی که مشغول کتابی هستم کسی به سراغم بیاید از این حادثه استقبال کردم. با هم فکر کنم دو ساعتی درباره ادبیات و کشش زبان‌ها گپ زدیم و چقدر دل چسب بود. من نظرهای ذوقی‌ام را می‌دادم و بیشتر درباره چیزهایی که حس کرده بودم سخن می‌گفتم و او حرف‌هایش از سواد عالی و خوبش بر می‌آمد.

صحبت درباره کشش زبان بود و این که موجز بودن زبان فارسی را هیچ زبانی ندارد و میل ما به موجز شنیدن را هیچ مردمی مثل ما فارسی زبانان ندارند. برای حرف‌ش شاهد مثال قدرت شعر فارسی را آورد.

حالا من یک سری چیزها دوست داشتم بنویسم که توان کشیده شدنشان کم بود. دوست داشتم از تفاوت حسم به زیبایی بنویسم که لطیف و جذاب و... به چه شکل هستند و تفاوتشان چیست ولی هرچه تلاش کردم بیشتر بنویسم زیاده گویی بود. همه حرفم یک جمله بود و در این وبلاگ دوست ندارم چیزی کوتاه بذارم.

دلم برای کانال تلگرامم تنگ شده است.

  • felani

استراحت میان کار

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۲۷ ب.ظ

به نام خدا

 

امروز خواب ماندم. پس عجله نکردم. من که زمان مناسب از دستم رفته بود پس یواش یواش حاضر شدم که بروم به سمت سر کار. ناشتایی خوردم و توتون را لای کاغذ پیچیدم و اتیشش زدم و کام به کام کشیدمش به درون ریه‌ام. بعد از فراغت از سیگار گس و مطلوبم لباسم را انتخاب کردم. زهره را بوسیدم ولی پریشان بود. در حالی که حتی کم‌تر از نیم هوشیار بود از من رو بر می‌گرداند. کمی تقلا کردم تا هوشیارتر گفت که خواب بد دیده است. فکر کنم در خوابش آدم خوبی نبودم که این چنین از من رو بر می‌گرداند.

شب قبل شب نشین خانه فهمیه بودیم. حال خوبی نداشت. گاهی خیره می‌شد به جایی و چنان از صورتش غم می‌بارید که آدم واقعا دلش می‌خواست کاری برایش کند که حالش بهتر شود.

علی تحت فشار زیادی است در محیط خانه و فکر کنم در حال تجربه کردن حس‌های بسیاری در درونش است. حس‌هایی که هیچ وقت دوست نداشتم تجربه کند ولی چه می‌شود کرد زندگی است دیگر. به هر حال می‌دانم که علی از پیش این اتفاق‌ها بر خواهد آمد. فقط امیدوارم که زخم‌های کم‌تری بردارد. تلفن‌ش که زنگ خورد رفت تراس صحبت کند. غزال پشت خط بود. دوست دخترش است که حالا فکر کنم با توجه به گفته علی 6 ماهی شده است که با هم هستند. مکالمه زیبایی داشتند. با این که ما فقط فال گوش حرف‌های علی ایستاده بودیم و در سکوت به کلماتش گوش می‌دادیم ولی همه هم نظر بودیم که این مکالمه یکی از زیباترین مکالمه‌هایی است که فال گوشش ایستاده بوده‌ایم.

حدود یک ساعت بعد با علی رفتیم تراس سیگار بکشیم. پرسید کجای حرف‌هایش را شنیده‌ام. به دروغ گفتم که فقط اول‌هایش را. دوست نداشتم برای یک کار زیبا معذب بشود.

برای اطلاع از اتفاق‌های بیشتر می‌توانید تا دیر نشده استوری‌های فهیمه را ببیند. ظمن این که تنها راه این که استوری‌هایش را ببینید این است که صفحه اینستاگرامش را داشته باشید و اگر ندارید راهی وجود ندارد که صفحه‌اش را به دست بیاورید.

وقتی از خانه فهیمه راه افتادیم نیم ساعت راه پیمودیم و دوازده با لباس راحتی در خانه بودیم. یک قسمت و نیم فصل سه تد لاسو را دیدیم همراه زهره جان.

چند وقتی است به خاطر دیر خوابیدن بدون آگاهی موقعی که آلارم گوشی بلند می‌شود صدایش را قطع می‌کنم. امروز هم این کار را تکرار کردم و خواب موندم.

به سر دل که حاضر شدم در اسنپ ماشین خواستم. یک پژو پارس آمد با پلاک ایران 21 که ماشین سر زنده‌ای نبود. راننده‌اش هم. هوا به شدت گرم بود و ماشین در مسیر دو بار خراب شد. دومین خرابی وقتی بود که با ماشین یک ربع مسیر باقی مانده بود تا مقصد. راننده با زبان خودش عذر خواست. دو تراول دهی و یک پنجی را گرفت سمتم و اضافه کرد با این پول خودت را برسان به مقصد، ماشین من دیگر از من حرف شنوی ندارد. فرمان را تکان داد تا به من نشان بدهد ماشین به دستور فرمان به چپ و راست مایل نمی‌شود. پول را رد کردم. گفتم نگهدارد برای مسافری که در راه مانده است. حساب من را با آن در راه مانده صاف کن.

تا برسم به محل کار در عرق غرق شدم. تا رسیدم بعد از سلام و چند خطی غر زدن به دستشویی رفتم و تا حدی که امکان داشت خودم را شستم و خشک کردم و با اسپری خوش بو.

پایه هفتم و هشتم امتحان زبان داشتند و نهمی‌ها املا فارسی. بعد از پایان امتحان و فارغ شدن از کارها حرکت کردم به سمت شرکتی که پروژه گرفته‌ام. دو هفته برنامه‌ام این است که تا دیر وقت سر کارم بعضی از روزها. فکر کنم امروز ساعت 11 شب کارم تمام بشود. کاری است لذت‌بخش و آموزنده. توضیح‌ش مفصل است و وقتی که برای استراحت خودم در نظر گرفته‌ام هم رو به پایان است.

امروز آرام بودم. با این که دنیا ملایم رفتار نکرد و تا دیر وقت هم روی خوش همسرم را نمی‌بینم ولی باز هم آرامم. دلم برایش تنگ شده است ولی آرامم.

می‌روم سیگاری بکشم و برگردم سر کارهایم.

  • felani

نفرت

دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۴۳ ق.ظ

به نام خدا

 

30 اردیبهشت 1403

بالگرد رئیس جمهور ایران گم شد! ابراهیم رئیسی بعد از افتتاح سدی در مرزهای شمالی کشور مرز مشترک با جمهوری آذربایجان در حال بازگشت به تبریز بوده است که بالگردش گم می‌شود.

موج‌های خبری شروع می‌شوند. ساخت میم‌ها شروع می‌شوند. افراد در گوشه و کناری جمع می‌شوند و دعا می‌خوانند برای رفع بلا. در این بین ویدئویی به چشمم می‌خورد که در جلسه تفسیر قرآن حسن خمینی. در دل مسخره می‌کنمش. دلیل پذیرفته شده‌ای ندارم ولی دلم می‌گوید که برای این ادا در آوردن‌ها زیادی دیر شده است.

عروسی دعوتیم شب. هیچ کسی را رسماً در مجلس نمی‌شناسم. داماد را دوبار دیدم. یک بار وسط جاده بود و بار دیگر در مهمانی. عروس را هم اصلاً به چهره و اسم نمی‌شناسم. میزهای خلوت‌تر انتهای سالن را انتخاب کردیم. اخبار در گوشی بین میزها می‌چرخید.

یک گروه تلگرامی داریم. همراه چند فامیل و آشنا آن‌جاییم. از اولین خبرها هل‌هله به راه است.

 

31 اردیبهشت 1403

صبح از خواب بیدار شدم. تا کمی ناشتایی بخورم و سیگارم را دود کنم خبرهای جدید هم رسیدند.

خبر: هرکسی سوار آن بالگرد بوده شهید شده است!

راستش با این که امید بسیاری داشتم که پیدا شوند از شنیدن این خبر جا نخوردم. حس دوگانه‌ای داشتم. از سمتی آنقدرها رئیسی را فردی سربلد از آزمون ریاست جمهوری نمی‌دانستم و از سمت دیگر هم با آدم‌هایی که به این شکل هل‌هله می‌کردند سر سازگاری نداشتم.

درونم حس سردرگمی دارم.خوش‌حالی‌هایی که مایه اصلی‌اش نفرت بوده است را تلاش می‌کنم تحلیل کنم. این صداهای هل‌هله آرامش بخش هیچ کسی احتمالاً نیست. شاید حتی آن فردی هم که این شادی را سر داده است هم آرام نباشد. به این فکر می‌کنم آیا حس نفرت خوب و بد دارد؟ مثلاً این که از دشمنت متنفر باشی آیا چیز درستی است؟ یا این تنفر همان عنصری است که تو را در زمان جنگیدن از اعتدال خارج می‌کند و به رفتارهای جنون‌آمیز می‌کشاندت. نه به نظرم نفرت در هیچ حالتی خوب نیست! به دلم رجوع می‌کنم و می‌بینم چقدر از بردیا متنفرم! دروغ چرا گاهی این حس تنفر در خیال بردیا را سلاخی می‌کند و من از مشاهده این لحظات در خیال می‌ترسم. بسیار تلاش می‌کنم تنفر را از دلم بیرون کنم ولی این یکی خیلی بدجور چسبیده است به جانم.

تنفر را لعنت می‌کنم و لباس مشکی‌ام را از کمد بیرون می‌آورم و تن می‌کنم. می‌دانم با این کار امروز را برای خودم سخت می‌کنم. می‌دانم که دردسر خریدن است و سنگینی حرف و نگاه بعضی‌ها را به همراه دارد.

اما من می‌خواهم "با چشمانی عاری از نفرت همه چیز را ببینم!"

این دیالوگ از انیمه شاهزاده مونونوکه را تلاش می‌کنم با خودم در هم آمیزم و قلبم خانه‌ای برای نفرت نباشد! این انیمه برای من سراسر نبرد با نفرت است!

  • felani

خصوصی

شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۳۵ ب.ظ

به نام خدا

 

           دارند درباره کلاس خصوصی با هم صحبت می‌کنند. هر دو در یک مدرسه دیگر معلم هستند و شکایت دارند که چرا مدرسه کلاس‌های خصوصی را بد تقسیم می‌کند!

اول سال قرار بوده درخواست‌های کلاس خصوصی پایه هفتم را بدهند به یکی از این دو و هشتمی‌ها را به دیگری. حالا اعتراض دارند به آن‌هایی که قرار است خصوصی‌ها را پخش کنند. ادعا دارند که آن‌ها بخشی را برای خودشان بر می‌دارند.

صحبت‌هایشان برایم عجیب است. این‌ها آدم‌هایی بودند که اعتقاد داشتند که دانش‌آموز باید به هر جان کندنی است سر کلاس درس را یادبگیرد و اگر شاگردشان درخواست کلاس خصوصی به آن‌ها می‌داد جواب می‌داند که ما هر چه بلد هستیم را سر کلاس عرضه می‌کنیم، اگر معلم خوبی برای فرزند عزیزتان بودیم همان سر کلاس یاد گرفته بود.

اما حالا ببین به چه روزی افتاده‌اند!

وسوسه کننده است کلاس خصوصی گرفتن. برای یک ساعت بدون چانه زدن می‌شود یک میلیون و پانصد گرفت. چند روز پیش یکی دیگر از دبیرها داشت برنامه‌اش را بی‌جهت واگویه می‌کرد. می‌گفت بهمانی از الان برای فرزندش کلاس خصوصی می‌خواهد که آزمون تیزهوشان قبول شود، اگر جلسه‌ای یک و نیم تیغش بزنم کار درومده دایی!

تجربه خصوصی تدریس کردن را دوست دارم یک بار تجربه کنم ولی چیزی پیدا نمی‌کنم که هم بلدش باشم و هم ارزش این را داشته باشد که به صورت خصوصی تدریس شود.

اگر کسی در این کنج خلوت من را می‌خواند و تجربه تدریس خصوصی دارد صد البته که تجربه‌اش شبیه به این تیغ زدن‌ها و چاپیدن‌ها نباشد خوش‌حال می‌شوم که برایم بنویسد.

 

  • felani

تجربه

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ

به نام خدا

 

تجربه کردن را می‌ستایم! به نظرم خدا هم برای همین طوری چید که ما بیاییم روی زمین و تجربه کنیم. زندگی را تجربه کنیم و تجربه کنیم اگر آزاد باشیم چه کار می‌کنیم. ما را آزاد گذاشت که تجربه کنیم. تجربه تصمیم گرفتن داشته باشیم. تجربه این را داشته باشیم که با توجه به شرایطی که داریم چطور زندگی می‌کنیم. تجربه کردن شاید همان علت اصلی این دنیا باشد. تجربه کنیم حس‌ها را. تجربه کنیم همه چیز را و شاید روزی که این دنیا تمام شد و من چشم‌هایم را بستم بهتر بفهمم چقدر تجربه کردن ارزشمند بوده است.

از حیوان خانگی داشتن مدتی است که بدم می‌آید! احساس می‌کنم از آن مخلوق خدا، تجربه کردن را به کلی صلب کردن است. گربه‌ای را برداری و در 90 متر مبحوس کنی و در جایی که شروع کرد شرارت نشان دادن نرینگی‌اش را از بین ببری و تبدیلش کنی به موجودی تنبل و پر خور که بهتر بشود در چهاردیواری نگهش داشت. قناری را در قفس بگذاری و بال‌هایش را از بی‌مصرفی خشک کنی و نگهاش را پر از حسرت نگاه داری که بخواند. غم بخواند و بنالد.

از نوع نگاه مدارس بدم می‌آید! تجربه را هم دوست دارند بفروشند. لامصب‌ها جدیداً دست زده‌اند به فروش مباحث خلاقیت! باورتان می‌شود ما آدم‌هایی داریم که خلاقیت آموزش می‌دهند. خشک شود ریشه‌شان که نمی‌فهمند که خلاقیتی که دفترچه راهنما داشته باشد که دیگر خلاقیت نیست. همه چیز را دوست دارند بفروشند. از این سو زمینه‌های مفید برای تجربه کردن را کور کرده و می‌گوید بیا و چیزی که ما برای تو آماده کردیم را تجربه کن.

از بعضی والدین بدم می‌آید! پدری که فرزند خود را دوست دارد در مسیری حرکت بدهد که خودش برای او تعیین کرده است و سرمشق‌های اجتناب ناپذیر می‌دهد برایم منفور است. مادرانی که دختران را در مسیری که خروجی برای آن متصور نیستند حرکت می‌دهند برایم نفرین شده‌اند.

ما در این دنیا هستیم که تجربه کنیم.

از سمتی هم از بی‌بند و بارها بدم می‌آید! آن‌هایی که دست به تجربه هر چیزی می‌زنند و بی‌مهابا تجربه می‌کنند و به نام تجربه هر سیاهی را روا می‌داند و جسارت را به گستاخی می‌رسانند.

تجربه را تعادل با ارزش نگه می‌دارد!

  • felani

منِ الان

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۵۵ ب.ظ

به نام خدا

 

من! آشفته، عصبی، سیگاری، بی‌حوصله، از زیر کار در رو، بدن درد، سنگینی دست سمت راست، صبح‌ها خواب ماندن، اضافه وزن، قدد تعرق فعال، چشم‌های ضعیف‌تر شده‌ام در حال حاضر!

احساس سردی در تنم دارم. زیر پوست صورتم احساس خشم دارم و دوست دارم همه چیز را بکوبم و خورد کنم. در حال حاضر می‌توانم رفتاری با ریسک بالا داشته باشم و چنان خودم را از دست بدهم که هیچ دستی برای گرفتنم آنقدر دراز نباشد که برسد به دستم. در حال حاضر دوست دارم که سیگار بکشم و شاید هم دلم بیشتر از سیگار بخواهد! دلم می‌خواهد دهنم را به انتهای میزانی که می‌توانم باز کنم و تارهای گلویم را تا مرز پاره شدن ببرم و نعره بکشم و گریه کنم! گریه کنم به پهنای صورت. گریه کنم و نعره بکشم تا دلم خالی شود.

دوست دارم بالا بیاورم. بالا بیاورم این احوالم را. بالا بیاورم و حسی شبیه به سبکی معده بعد از بالا آوردن داشته باشم. امروز و فردا را شل می‌کنم! کاری به جمع و جور کردن خودم ندارم و تلاش می‌کنم کمی بیشتر بخوابم و حرف بزنم و وارد هیچ چالشی نشوم. حتی اگر می‌شد می‌رفتم و خودم را برای دو روز در جایی گم و گور می‌کردم.

حرف‌های دیگران و چیزهایی که تعریف می‌کنند ذره‌ای برایم اهمیت ندارد و به شدت به کارهایی که بهم می‌گویند انجام بده واکنش منفی نشان می‌دهم.

  • felani

احمد برادر حامد

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۵۶ ب.ظ

به نام خدا

 

تار

عرفان یکی از دانش‌آموزهای تار نواز مدرسه را آورده دفتر مشاوره و دارد توضیحاتی می‌دهد که باید موسیقی تئاتر مدرسه این چنین باشد و از این مسیر حرکت کند و اوج و فرود و شروع و پایان چطور باشد. دانش‌آموز دل‌نشین می‌نوازد و آهنگ نیکویی هم انتخاب شده است.

 

ورود حامد به اتاق مشاوره هفتم و مکالمه‌ای با تن صدای پایین

احمد برادر حامد سرطان دارد. من یک بار هم احمد را ندیده‌ام و حتی سن‌ش را هم به درستی نمی‌دانم. فقط می‌دانم ازدواج کرده است و چیزی به خاطر دارم که بچه هم دارد. می‌گویند که بار دوم است که سرطان سراغش آمده. دفعه اول مقداری از بافت بدنش که سرطان برای خود کرده بود را بریده و خطر را دفع نمودند ولی این بار گویا سرطان به ولع بلیدن احمد آمده است.

صورت حامد ماتم داشت. کمرش گرفته بود. پرسیدمش که کمرت بهتر شد پماد زدی که موضوع سوال را نشنیده حال احمد را برایم توضیح داد. مثل این که مدتی هست که جز گفتن و فکر کردن و هر کار احمد را کردن، کار دیگری ندارد. حامد گفت که سرطان اختیار پای چپ را برای خود کرده و دست بردار هم نیست. دعا کنید برای احمد.

 

حامد از اتاق خارج شده و گوشم تیز شده است به نوای تار

صدای تار شُرشُر غم را به قلبم می‌ریزد. به دست‌های نوازنده خیره شده‌ام و چهره حامد را به یاد می‌آورم که کنار آکواریم نشسته بود و خیره دنبال ماهی گم شده می‌گشت.

گفت: تلفات داشتیم؟

گفتم: آری.

گفت: ماهی سبز نیست! درست گفتم؟

گفتم: درست است.

انگار حامد این روزها بیشتر از هرکسی حواسش به بودن و نبودن است! انگار این روزها حامد بیشتر از هرچیزی حواسش به احمد است.

برای احمد باید دعا کنیم!

  • felani

به نام خدا

 

دیروز بایرن مونیخ باز هم باخت. خیلی تلاش می‌کنم درگیر فوتبال نشوم ولی بایرن هر وقت بازی حساسی دارد مثل یک هوادار دو آتیشه که تمام دنیا برایش در آن نود دقیقه خلاصه می‌شود شور و هیجان دارم. دیشب که بازی را باخت با حال خوبی نخوابیدم و از بخت سیاه دو بار بختک محترم به سراغم آمد. خواب‌های سیاهی بود. چشم‌هایم بیدار و باز بودنند ولی اراده‌ای نسبت به تنم نداشتم. چشم‌هایم توهم برداشته و موجوداتی ترسناک را می‌پاییدن که در خانه بودند و نبودند.

صبح که از خواب پا شدم انگار کوهی را کنده باشم و کارفرما در ازای این کار سنگین، حقوقم را نیز نپرداخته باشد و سرم کلاهی بزرگ قرار بگیرد وگرنه خستگی ناشی از کار مطلوب است. کمی در خانه ول گشتم و سیگاری دود کردم و در آخر راهی سرکار شدم.

در راه قهوه موکا گرفتم و کیک تمشک. ترکیب دل‌چسبی است. مزه‌اش هم حین خوردن خوب و بعد بلعیدم که در دهان خاطره مزه را مرور می‌کنی دوست‌ش خواهی داشت. اگر سر کار نبودم به این ترکیب مقداری هم تلخی تنباکو اضافه می‌کردم و نیکویی را پله‌ای بالاتر می‌بردم.

حدود یک ساعت زودتر رسیده‌ام به محل کار و مجالی شده در سکوت کمی بنویسم. این آخرها که اتاق شلوغ می‌شود کلافه می‌شوم.

دیروز با یکی از دانش‌آموزها صحبت کردم. شبیه عرفان، پسرخاله‌ام است. کمی مکالمه را پیش بردم تا ببینم این شباهت به دید اول است یا خیر. دوست نداشتم شخصیت او به سبب این که شبیه عرفان می‌دانمش مورد غفلت باشد و من بدون دیدن چیزی که هست عرفان را در ذهنم مرور کنم و با او حرف بزنم.

صحبتمان خوب پیش رفت ولی کاش این مکالمه را کمی زودتر شکل می‌دادم نه این که بگذارم هفته آخر سال تحصیلی. مقداری امسال بیش‌از حد درگیر اجراییات و کادر مدرسه شدم!

به هر حال چند روز دیگر این آخرین روزها هم سپری می‌شود و من برای یک سال دیگر علامه حلی 5 خواهم ماند. چند روز پیش باز هم به پیشنهاد علامه حلی 1 جواب رد دادم. فکر کنم این آخرین باری بود که پیشنهاد خود را مطرح می‌کردند و من فقط می‌دانم کار درست را باید انجام بدهم و عزت تماماً دست خداست.

  • felani

رزومه سازی

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۵۴ ق.ظ

به نام خدا

 

مدتی شده که همراه اصلی‌ام کتاب "محمد، مسیح کردستان" شده است.

تا جایی که یادم است آخرین فردی که در مقابل‌ش مجذوب شدم و تلاش کردم حرف‌هایش را به جان و دل بچشم نادر ابراهیمی بود. سال سوم دبیرستان (می‌شود سال یازدهم این نظام جدیدی‌ها) بودم با کتاب "ابن مشغله با او آشنا شدم و دیکر نتواستم از او دست بردارم. تفکراتم را متناسب با او شکل می‌دادم و چهارچوب‌های شحصیتم را شکل می‌بخشیدم که بعد از دو سال از این کار دست برداشتم و از سمتی هم زیاد درباره‌اش نمی‌دانستم! تمام کتاب‌هایش را نخواندم. تا یاد دارم بعد از آن دیگر مجدوب کسی نشدم و نخواستم بشوم. اما به خودم آمدم و دیدم شدم یکی از مریدان میزا! چند روزی است که نمی‌توانم دست بردارم از دانشتن از کارها و افکارش. میل شدیدی دارم که بشناسمش و بدانم در این دنیا در حال چه کاری بوده است. دوست دارم بدانم در این دنیا در حال چه تجارتی بوده است و عمر خود را در راه چه چیزی صرف کرده است.

هر مقدار که پیش می‌روم به مسیری که برای خود در این چند سال چیده‌ام بیشتر شک می‌کنم. بیشتر از خودم می‌پرسم در حال چه کاری هستی و بیشتر به این نتیجه می‌رسم که باید در مسیر تغییراتی بدهم. باید بهتر ببینم و بهتر معامله کنم با دنیا! با قیمت بهتری عمر خود را بفروشم و چیز گران‌بهاتری از رزومه بخرم!

من مشاور یکی از مدارس علامه‌حلی تهران (سمپاد) تهران هستم. شاید کارفرماهایم دوست داشته باشند که بیشتر از پشت میزم بلند شوم ولی من کار اصلی خود را پشت همان میز انجام می‌دهم. مزیت برنده من پشت همان میز بر روی برگه‌هایی که جلویم قرار دارد رخ می‌دهد. ایده‌ها و کارهایی که باید انجام بدهم را پشت همان میز سامان می‌دهم. تمرکز دارم و به کارم مسلط هستم پشت آن میز. اما چند وقتی می‌شود که آقا محمد به این میز رسوخ کرده است و تمام فکر من را به خود مشغول کرده. من واقعاً در حال چه کاری هستم؟

من پارسال بین چند مدرسه حلی را انتخاب کردم و دوری مسیر را به جان خریدم. این انتخاب دو علت اصلی داشت. یک آن که در مدرسه قبلی از کادر مدرسه تلخی کم ندیده بودم و حالا که این مدرسه حلی تا این مقدار کادر خوبی داشت برایم لذت‌بخش بود. کادری همراه و صادق. کار درست (البته کار سازمانی افتضاح است در مذرسه و ساحتاری نیست که هر کسی وظیفه خود را انجام بدهد.) و کمک رسان. دومی آن بود که برای خودم رزومه‌ای دست و پا کنم که این مدرسه سمپاد است و از قضا بین سمپادها هم یکی از بهترین‌ها. پس با یک تیر دو نشان اصلی و چندین نشان فرعی را می‌زدم.

این روزها که با بروجردی آشنا شدم و دیدم چطور رها می‌کنم منسب‌ها را و پیش می‌رود به سوی جایی که باید باشد و جطور عبور کرده است از سقف‌های کوتاه و بلند پروازی می‌کند و چقدر درست و حساب شده این کار را می‌کند. او در آسمان اوج می‌گیرد و خدمت می‌کند!

یادم است روزی سرگشته از این که باید دست به چه کاری بزنم که ارزش داشته باشد با یک داستانی رو به رو شدم. داستان از این قرار بود که حضرت موسی علیه‌اسلام از خدا می‌پرسه که: خدایا به دور از کفر اگر تو بنده خودت بودی و روی زمین همانند ما انسان‌ها زندگی می‌کردی، عمرت رو صرف چه کاری می‌کردی؟ چه کاری اونقدر در نگاهت ارزش داره که عمر و انرژی و خلاصه صدت رو خرجش می‌کردی؟ خدا جواب می‌ده: خدمت به مردم!

انگار آرامشی به قلب من ریخته شد بعد از شنیدن این مکالمه. دیگه تلاش کردم که چیزی به چشمم نیاد و خوب بود چند وقتی حالم ولی به واسطه این که کسی را ندیده بودم از نزدیک که خودش را صرف این کار کند حالا سرگردان این بودم که چطور می‌شود این کار را کرد؟ از سمتی هم مجدوب کسی نمی‌شدم که پیگیر احوالات او شوم. پس با عقل خود تلاش کردم راه بچینم. خدمت به بچه‌های مدرسه. خب حلی پیش روم بود. بچه‌ها دست چین شده هستند و اهل علم و از این جور حرف‌ها را چیدم و به کار خود ادامه دادم. اما انگار وقتی که من را حلق می‌کردند علاوه بر دستور پخت روتین یک ملاقه راضی نشدن از شرایط موجود و بلند پروازی و دو ملاقه هم شک ریختند. این مدرسه نیاز به تغییر دیدن و اصلاح ساختاری دارد. نیاز دارد برای این که بگوید دارم کاری می‌کنم واقعا برنامه‌ای داشته باشد و کاری کند. مدرسه خوبی است ولی نه آنقدری که بخواهم عمرم را در آن تجارت کنم و خدمت‌رسان بنده‌های خدا باشم. سقف‌ش کوتاه است و از سمتی هم عیب‌های ساختاری انگیزه را در وجود آدم می‌جوذ.

حالا هر مقداری که این کتاب جلو می‌رود من درونم بیشتر آشوب می‌شود. سوال‌های بی‌جوابی که انگاری فراموششان کرده بودم بیشتر از زیر آوار سر در می‌آورند بیرون و من بیشتر به این پی می‌برم که آیا جای درستی خدمت می‌کنم؟ این رزومه که دنبالش هستم را واقعاً برای چه چیز می‌خواهم و آیا واقعاً لازمش دارم؟ آیا من مدتی نیست که گم شده بودم و نه برای حدمت به مردم که برای خدمت به خودم کار می‌کردم؟ این که در مدرسه آرمان‌خواهی نداردم و با کارهایی سرگردمم و از پشت میزم بیرون نمی‌آیم نشانه از گم‌راهی من نیست؟ آیا من گم نشده‌ام؟ آیا باید سال بعد هم در این مدرسه بمانم؟ آیا باید بروم جایی که درست است؟ جای درست کجاست؟ من گیج شده‌ام میرزا! واقعاً گیج شده‌ام و نمی‌دانم باید چه کاری کنم. دائم در خلوت‌ها گریه‌ام می‌گیرد از این وضعیت که نمی‌دانم باید عمرم را صرف چه کاری کنم. من نمی‌خواهم اگر پرنده‌ای هستم در زیر سقف بمیرم! دوست ندارم آخرش در قفسم باشم و بلند بلند پرواز کردن را تجربه نکرده باشم. میرزا می‌ترسم.

 

  • felani