ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

ژاو

خالص و خلاصه هر چیز را گویند.

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

دختر ترسناکمان

شنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۱، ۱۰:۳۴ ب.ظ

به نام خدا

 

ذهنِ من و زهره پر شده است از نام‌های مختلف و ماجراهایی که دارند. روزی یکی از آن‌ها را می‌آوریم و می‌گذاریم سر سفره و غصه‌هایش را می‌خوریم و در جست و جویی چیزی می‌گردیم که مقداری وضعیت را تحت کنترل‌تر کند. اما نمک این سفره دخترمان است! هر زندگی که پهن می‌شود قبل از خوردن غصه کمی نمک کف دستمان می‌ریزیم و یادی از او می‌کنیم.

پاراگراف بالا را مدت‌ها پیش نوشتم ولی دست و دلم به ادامه دادن متن نرفت. از سمتی هم یک سری اتفاق‌ها افتاد که ترجیح دادم بنشینم و نگاه کنم تا ببینم چه می‌شود.

دیدنم تمام شد؟ بلی! به نظرم حالا وقت نوشتن است.

خب کمی بیایید با هم ترسناکیان را بشناسیم. در نگاه اول او ترسناک است! در نگاه دوم هم همین طور و نگاه سوم و به ترتیب نگاه‌های چهارم و پنجم و ششم و هفتم و هشتم و نهم و دهم و یازدهم و دوازدهم و تا همین طور بشمر تا از نفس بیوفتی ترسناک است. اما درست همان جایی که از کثرت شمارش از نفس افتادی و چشم‌هایت سیاهی رفت و روزگار تنگ شد. با معرفت ترسناکیان رو به رو می‌شوی. می‌بینی گه آدمی هست که اولویت بدهد و با تمام وجود تلاش کند. آنقدر که یادت برود تا بی‌نهایت ترسناک بوده.

مدتی به خاطر یک کدو حلوایی لاکی به طرح و رنگ طالبی زد و خب از همین جا می‌شود فهمید در رابطه شبیه یوسین بولت است. با سر می‌دود و خالص می‌دود. آخر چه کسی جز ترسناکیان برای دیگری لاک طرح طالبی می‌زند؟

او یوسین بولتی است که لیاقت خودش و قلبش بسیار بیشتر از کدو حلوایی‌ها و کله خیاری‌ها و یابوهایی بوده است که تا حالا تجربه رو به رو شدن با آن‌ها را داشته. نمی‌دانم سلیقه خودش خیاری است یا بالاخره یک چیزی این وسط خیاری است که تا چشم در این زمینه کار می‌کند شاهد خیار هستیم. نمی‌دانم. اما هر چه هست دلیل این خیاری‌ها؛ این را می‌‌دانم درست ماجرا این نیست. لیاقت او آناناس و بلوبری و این طور چیز هاست. آن هم تازه باید بیایند و برانداز شوند و اگر خوب بودند تازه این سوال برای والدین گرامی که من باشم و زهره پیش می‌آید که آیا بدم؟ آیا ندم؟ بین این میوه‌ها کی می‌شه قبول ایشالا خلاصه.

از دیگر صفات باید اشاره کرد به گوشت‌خوار بودن بسیار که در کمال تعجب باعث نشده است قسی القلب شود. مهربان است و گوش شنوا بسیار دارد و بعد از شنیدن هم کلمات را خوب به کار می‌بندد. ولی خب باید گاهی هم یاد بگیرد کمی قساوت داشته باشد. کمی هم به خود نگاه کند و کمی هم خود زندگی کند. برای قساوت قلب هم به نظرم یک روز تعطیل که ترجیحاً پنج شنبه باشد باید ببرمش کشتارگاه و با هم یک گوسفند سر ببریم!

صفت دیگر او خر ذوقی بودن است. کلا با هر چیزی خر ذوق شده و از ذوق ممکن است بمیرد. این قسمت به درد آناناس‌ها و بلوبری‌ها می‌خورد. ببنید آناناس‌ها و بلوبری‌های عزیز شما در عین این که فاصله خود را با ترسناکیان حفظ می‌کنید می‌توانید بعد از این که از خود به صورت قطعی مطمئن شدید کمی تلاش‌های ذوق‌آور داشته باشید. چه کار کنید؟ شبکه‌های مجازی‌‌اش را دنبال کنید به مرور دستتان می‌آید چه چیز‌هایی برایش مهم است و نظرش را جلب می‌کند. از همان‌ها در کنار خلاقیت خود استفاده کنید و امتیاز به دست بیاورید. اما از خود مطمئن باشید. از خود مطمئن باشید. از خود مطمئن باشید.

این بچه پدر و مادری دارد و بیکس و کار نیست. اگر آمدید که حالا همین طور آمده باشید بهتر است باسن خود را به سینه فشار دهید و با سرعت خوبی حرکت کنید. به چه سمت؟ مهم نیست. مهم این است که فقط حرکت کنید با سرعت مناسب.

امّا خب نمی‌شود از ترسناکیان حرف زد و اثری از قُلش زهره نباشد. درست است این متن برای فهیمه است ولی مگر می‌شود یک چیز برای یکی از این دوتا باشد و اثری از دیگری در آن یافت نشود؟ خیر. نمی‌شود. این را به عنوان همسر زهره از من بپذیرد. ترسناکیان جدای از این که در تمام مراحل رسمی و غیر رسمی ما حضور فعال و دل‌گرم کننده داشته در این که زهره هم به من جواب بله‌ای با خیال راحت‌تر بدهد حضور چشم گیر داشته است. خلاصه که من یکی به شدت مدیون و ممنون او هستم.

اما بحث زهره و فهیمه بیخ دارتر از این حرف‌های مدیون و ممنون بودن است. این دو واقعا برای هم خواهر، رفیق به معنای خاصش، معلم، بزرگ‌تر و به معنی واقعی کس و کار هم هستند. این دو نفر واقعاً برای ادامه زندگی به هم نیاز دارند! هر چه شد این دو نفر را از هم نگیرید. قول بدهید!

خلاصه این که اگر روزی من و زهره دختری می‌داشتیم که همین الان هم داریم ترجیح می‌دادم بین همه آدم‌هایی که دیده‌ام شبیه به ترسناکیان باشد تا دیگری. دروغ چرا الهام، خواهرم، دختر دیگرم هم بود را دوست داشتم.

خلاصه که خدایا این خانواده را شکر.

  • felani

احمدی صادق

چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۱۸ ب.ظ

به نام خدا

 

گاهی وقت‌ها آدم‌های زندگی‌ات یک سری کارهایی انجام می‌دهند که بد جوری به دلت می‌آید. مثلاً دیروز که زهره حالش خوب نبود با هم رفتیم درمانگاه و در طول مسیر به هر کسی که ذهنم یاری می‌کرد زنگ زدم که بهمانی، سرم زدن بلدی که اگه دکتر سرم داد بیاییم خونه برای زهره بزنی که اگر خوابش برد با خیال راحت بخوابه؟

تقریباً تمام تماس‌ها به در بسته خورد. مثلاً خاله مهری که بلده این کار به خاطر دوره‌های امدادی که رفته در فامیل است به هیچ وجه تلفنش را بر نمی‌داشت که باعث کلافگی هم شد که آخه زن مومن چرا هیچ وقت جواب تلفنت رو نمی‌دی؟ یکی از تماس‌هایی که گرفتم برای موضوع سرم با علی احمدی بود. علی دانشجوی پزشکی در دانشگاه شاهد هست و در حال حاضر سینگل و به شدت برای کراش زدن مناسب. خلاصه علی هم گفت که تزریق کردن بلد نیست و کجایید و از این حرف‌ها. خب برنامه این شد که در همین درمانگاه شلوغ سرم زده شود.

این جای داستان طولانی است و اهمیت خاصی هم ندارد فقط به ترتیب این طور پیش رفت که وارد اتاق دکتر شدیم. دکتر علائم را پرسید و بدون هیچ معاینه‌ای یک نسخه نوشت و داد دست ما و رفتیم به سمت داروخانه که چرت‌ترین فرایند تحویل داروی خاورمیانه را با پوست و استخوان تجربه کردیم. در آخر رفتم تا برای تزریق نوبت بگیرم که دیدم عه! علی اومده بهمون سر بزنه. (این جای متن مخاطب باید صدای عااااااو در بیاورد و احساساتی شود.)

خب بیایید شرایط دیشب را کمی برایتان توضیح بدهم تا بفهمید که این آمدن چقدر برایم دل گرم کننده بود. بعد از شروع زندگی مشترک این اولین باری بود که زهره را با حال بد و ضعف به دکتر می‌بردم. به شدت نگرانش بودم و می‌ترسیدم در زمانی که من دنبال دارو و نوبت هستم از حال برود. با این شرایط بود که سرم و متعلقاتش را تحویل پرستار می‌دادم و می‌پرسیدم خب کی حدودی نوبت ما می‌شود که یک ناگهان در سالن علی را دیدم. آمده بود سر بزند. ازش پرسیدم زهره کجاست؟ خندید و گفت تو همراهش بودی نه من. دیدم راست می‌گوید. دو ثانیه فکر کردم و یادم آمد که به زهره گفته بودم روی صندلی جلوی درمانگاه بنشیند که داخل سالن خفه است و خودم هم آمده بودم داخل تا وقتی نوبتمان شد بفهمم و بروم زهره را بیاورم. خلاصه که با علی رفتیم پیش زهره و من سریع بازگشتم کنار آن آقایی که نوبت‌ها را اعلام می‌کرد.

نوبت زهره شد و رفتم آوردمش کنار تخت شماره 8 تا سرمش را وصل کنند. یک آمپول عضلانی هم داشت که گفتم برایش نزنند. زهره دراز کشید و سرم را وصل کردند. به علت کرونا و زیاد بودن جمعیت، نمی‌گذاشتند همراه کنار تخت باشد. رفتم بیرون پیش علی. داشت سیگار مشکی وینستون می‌کشید. برایم از خوبی‌هایش گفت که بو ندارد و می‌شود راحت کشید و نگران نبود. یکی دو نخ باهم کشیدیم. این را همین جای کار تذکر بدهم که اگر با علی می‌گردید و یا روزی خدا گشتن با او را روزی شما کرد مراقب فندک‌های خود باشید. بسیار دست چسبنده‌ای دارد و همیشه خدا هم خودش را در موضع قدرت نگه می‌دارد و تذکر می‌دهد فندکم را بُر نزنی بره، در صورتی که خودش استادکار است. آن شب یک فندک اتمی شیک دست‌ش بود که از دوستش گرفته بود.

تشنه بودم و به علی تعارف زدم. به زیر گردنش اشاره کرد و گفت تا این جا پرم. می‌دانستم آلوئه‌ورا دوست دارد. (اگر روزی خواستید مخ‌ش را بزنید آلوئه‌ورا یکی از برگ‌های برنده شما خواهد بود. در مقابلش کمی سست است و دست و دلش می‌لرزد. فقط خواهشاً برای نیت‌های سو از این توصیه من استفاده نکنید که حلال نمی‌کنم. مرسی اه) یک نوشیدنی آلوئه‌ورا خریدم. نوشیدنی را دادم بهش و گفتم بروم ببینم سرم تمام شده است یا نه. یک بار دیگر هم رفته بودم که ببینم سرم تمام شده یا نه ولی هیچ دیدی به تخت هشت نداشتم. تخت هشت دقیقاً پشت تخت هفت قرار داشت و در تخت هفت هم یک پیر زن عظیم جسه دراز کشیده بود و پرده را تا انتهای کشیده بود و دید اتقاق هشت را کور کرده بود. اما این بار که رفتم تخت شماره هشت معلوم بود و زهره با چشم به دنبال پرستار بود. مرا دید و گفت آخرهایش است. به پرستار بگو بیایید. پرستار آمد و سوزن را کشید و با هم به سمت علی رفتیم. آلوئه‌ورا را باز نکرده بود. باز کردم و مقداری با هم خوردیم. تصمیم بر این شد که برویم ویتامینه تا زهره کمی قوت بگیرد.

رفتیم. شیر موز خوردیم و ریه را هم کمی با وینستون مشکی آلوده کردیم. رساندمان دم در خانه و رفت.

 

من با همه‌ی علی موافق نیستم مثلاً با نوع نگاهی که به زندگیش و یا انتظارهایی که از پدر مادرش دارد ولی این موضوع‌های چیزی نیست که بخواهم ارتباطم را با علی کم کنم. علی صفاتی دارد که کسی مثل من دوست دارد در همراهش این‌ها باشد. علی شاید دم دمی باشد (به ویژه وقت‌هایی که می‌بازد) ولی اصلاً آدم دو رویی نیست. صداقت یکی از ستون‌های بزرگ شخصیت علی است که در هر دوره‌ای همانند یک جواهر نایاب می‌باشد. امیدوارم ما، دیگر آدم‌های زندگی علی، یا حتی خودش به این صداقت ضربه وارد نکنیم. "البته صداقت و سادگی را باید از هم تفکیک کرد." به نظرم درست فهمیدن تفاوت میان سادگی و صداقت است که تعیین می‌کند علی در مشکلات زندگی‌اش زمین می‌خورد و خاک مال می‌شود یا این که رهایی پیدا می‌کند.

احمدی صادق در زندگی شما وجودی محبوب خواهد بود که در تصمیم‌های شما اولویت پیدا خواهد کرد و گاهی از نوشته‌های شخصی شما سر در خواهد آورد. گاهی شما را به شدت نگران خودش می‌کند و به این فکر می‌کنید که علی با زندگی چطور تا خواهد کرد. او برای شما با اهمیت خواهد بود.

  • felani

به نام خدا

 

شده‌ام بازیچه! ساعت‌های زیادی مشغول آباد کردن جهان‌های دیگران هستم در صورتی که در دنیای خود در جا می‌زنم و هیچ چیز نشده‌ام. ساعت‌ها در دنیای باز بازی‌های کامپیوتری چرخ می‌زنم تا دردی را از شخصیتی که کنترل‌ش را در دست دارم دوا کنم. آخرین شاهکارم هم شد ویچر 3!

گرالت شخصیت بسیار جذاب بازی را هزاران کیلوتر جا به جا کردم و از خطرهای بسیاری عبور دادم و هدف‌ش را دنبال کردم. در عوض ساعت‌ها خدمت به یک اِلف آهنگر شمشیری برای کرالت به دست آوردم که بسیار چابک و قوی بود. زره‌ای در یکی از خرابه‌های شهر نوینگراد پیدا کردم بسیار قدرت‌مند بود ولی کمی سنگین بود و قدرت حرکت را کمی محدود می‌کرد. برای سفرها و ماموریت‌ها لوازم لازم را جمع آوری می‌کردم و قبل حرکت حتماً یک سری هم به آهنگر می‌زدم تا شمشیر و زره‌های گرالت را تعمیر کند.

گرالت را برای دنیایش آماده کردم و در دل دشمنانش ترس انداختم و دل دوستانش را به بودنش گرم کردم اما در کنار همین اقدامات دنیای خودم را رها کرده بودم و بیش از پیش خود را از دست می‌دادم. شبیه به مردم‌های بینوای بازی شده‌ام که هر اتفاقی رخ می‌دهد جیغ می‌کشند و فرار می‌کنند و در آخر هم بدون هیچ مقاومتی از بین می‌روند. شخصیت لول یک جهان خود باقی مانده‌ام و دنیاهای دیگر را فتح کرده‌ام. با آرتور مورگان گنگ داچ را آباد و با ادوارد کنوی کشتی جک داو را به فرمانروای دریاها تبدیل کردم. ولی خودم چی؟ هیچ!

بالاخره دلم راضی شد که بازی the witcher 3 را پاک کنم و تمرکز لازم را بر روی شخصیت فلانی در همین دنیایی که داخلش هستیم بگذارم. دیگر لول آپ (level up) کردن‌ها را برای فلانی انجام می‌دهم و خود را دیگر ساعت‌ها درگیر جهان‌های دیگر نمی‌کنم.

از برنامه‌ای که داشتم مقداری عقب هستم ولی همین اتفاقی که افتاد و به این رسیدم که جهان‌های دیگر را رها کنم و به سراغ جهان خود بیاییم ارزشش را داشت. فردا مقداری از وقت خود را باید برای این بگذارم که ببینم در کجای برنامه خود ایستاده‌ام و این ساعت‌ها غفلت از دنیای خود را تا حدودی جبران کنم.

 

پانزدهم فروردین 1401

به نام خدا

 

علاوه بر ویچری که هنوز پاکش نکردم یکی دیگر از عوامل سردی و پشت‌گوش انداختن تصمیم‌ها دور و بریا هستن. افرادی که با آن‌ها بیشتر وقت خود را می‌گذرانی و فضای آن افراد به شدت روی تو تاثیر گذار هستند. ممکن است ساعت‌ها همراهشان باشی و به معنی واقعی در موضوع‌ها و دغدغه‌های افراد غرق بشوی. در این بین هم به اجبار کمی از منظر دغدغه‌های آن‌ها زندگی خودت را نگاه کنی و به احتمال زیاد با حفره‌هایی رو به رو می‌شوی که حس خوبی در درون اینجاد نمی‌کند و در دلت میل پیدا کنی به پر کردن این حفره‌ها. تبریک می‌گویم ما در این جا در بدترین حالت دغدغه‌های قبلی خود را از دست داده‌ایم و اگر دغدغه‌های والایی را از دست داده باشیم به شدت آسیب دیده‌ایم و در بهترین حالت دغدغه‌هایی به دغدغه‌های زندگی اضافه خواهد شد که در صورت والا نبودن این دغدغه‌ها انرژی خود را تلف خواهیم کرد.

حال من در یکی از بهترین گروه دور و بری‌های خود در این حال هستم. در صحبت‌ها و کارها و کنش‌های گروهی حل می‌شوم و دیگر تصمیم‌ها و دغدغه‌های خود را فراموش می‌کنم. از سمتی هم نباید فراموش کرد که من در حال حاضر یک سرباز ضعیف بنیه و سست اراده هستم و توان این را ندارم که در یک محیط درگیر با قدرت و استقامت باشم.

پس باید این سرباز چه کار کند؟ ارتباط‌ها را قطع کند تا خود را بسازد و بعد وارد شدم در یک سری از دورهمی‌هایی که در نظر دارد؟ به نظرم به صورت کلی کندن کار درستی نمی‌تواند باشد مگر این که فرد ببیند واقعاً برنامه‌ای ندارد و ضعیف‌تر از این حرف‌ها است که بخواهد چالشی برای خود ایجاد کند. باید بود و جنگید. هوشیار بود. آنقدری جنگید تا یا سرت را از تن جدا کنند یا بگذاری و بروی.

در این بین روش و شیوه پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آل و سلم را باید دید. باید به همان ماجرای تشکیل گروه جوانان و گرفتن حق مظلومان نظاره کرد و در کنار آن به ماجرای رفتن به غار حرا نگاه کرد.

این دو عنصر در کنار مراقبت‌های می‌تواند توانی به نفرات بدهد که در مقابل هزاران کفر سپر کند. در اندازه یک جهان و جامعه و ملت‌ها باید دور یک رهبر جمع بشویم و تلاش کنیم برای خود خلوت‌هایی را ایجاد کنیم که ارتباط خود را با خدای خود مستحکم کنیم و بر روی این که چرا داریم به این صورت کار می‌کنیم فکر کنیم. باید به صورت دائم به این فکر کنیم چه هستم و برای چه هستم و باید  چه کارهایی را انجام بدهم و به جایی برسم که باید بدانم کجاست.

اما در اندازه یک دورهمی و گروه کوچک باید به چه صورتی عمل کرد؟ نمازها مهم‌ترین عنصری هستند که در نقش همان غارهای حراست. تو را از جمع جدا کرده و می‌بردت در فردیت. این نماز است که غار حرای ما پیروان پیامبر اسلام صل الله علیه و آل و سلم است.

این جا هم نیاز به احکام است تا در این اتفاق آرام بود. نیاز است تا آرام باشی تا کار پیش برود. پس باز هم دانستن احکام لازم است. به نظرم همین تمرکز برای حفظ نماز است با این درک که من را از حل شدن و تغییر آرمان‌ها در جمع‌ها حفظ می‌کند. حالا بعداً باید فکر کنم در این غار به چه‌ها باید فکر کنم و چه چیزها یادآوری کنم.

فقط مهم است این نمازها حفظ شود و آرام باشم در هنگام انجام این فریضه.

 

دوازدهم فروردین 1401

 

 

ما آخرش هم که در یک جبهه هستیم.

سه شنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۰۷ ب.ظ

به نام خدا

 

یکی از موضوعاتی که در این چند روز به سبب ملاقات با یک فردی در من مطرح شد و تلاش کردم برای این موضوع یک جمله تک خطی داشته باشم رسید به "ما آخرش هم که در یک جبهه هستیم" شد.

ماجرا از این قرار بود که من درباره برتری دوربین Sony Alpha A7 نظری دادم و بیان کردم که چقدر در فیلم برداری با استعداد است. که خب گویا بنده خدا به فرد ثالثی که هر دو می‌شناسم حرفی زده که بد بیان کرده یا نفر ثالث بد برداشت که این دوربین به درد فیلم برداری نمی‌خورد.

نفر ثالث بعد از این که حرف من را شنید آن بنده خدا را خطاب قرار داد که:

- این دوربین برای فیلم برداری خوب است؟ فلانی (خودم) گفته برای فیلم برداری عالی است.

+ بله که خوب است. ولی فلانی در حد دیجیکالا اطلاعات دارد. لنز من فیکس بود و به نظرم برای فیلم برداری مناسب آن محیط نبود.

- آها

 

جدای این که حرف آن بنده خدا فهم شده به من نرسیده بود ولی این حرفش آن‌قدر برایم سنگین آمده بود که عصبی شده بودم. می‌خواستم هر نظری را که می‌دهد بگیرم و تحلیل کنم و تیزش کنم و فرو کنم در چشمانش که ای بچه چی شد که خودت را تا این حد بزرگ و حرفه‌ای دیدی؟ تو در کارت بزرگ‌تر نداشتی که هر فصل زندگی‌ات کمی بادت را تنظیم کند؟ چی شد که با این حجم از چندرغاز تجربه تا این حد خودت را بالا می‌بینی؟

خدا را شکر در هر زمینه‌ای هم نظرات حکیمانه داشت و دائم در حال بیشتر کلافه‌تر کردنم بود. نگاهی به اطراف انداختم و دیدم رابعِ جمع را هم کلافه کرده است و این پر بادی او را هم دارد اذیت می‌کند. بدم می‌آمد آن لحظات از او و اگر املت باعث نشده بود که در کنار هم جمع بشیم در سریع‌ترین حالت ممکن جمع را ترک می‌کردم تا کمی هوای تمیز و بدون بو تنفس کنم.

اما همان جا، یکی از پرونده‌های فکری قدیمی ذهنم دوباره آمد روی میز. این که ما در جنگ هستیم و در این جنگ نیاز به نیرو داریم. نیاز داریم جمع باشیم و رو به سمتی واحد در حال حرکت. نیاز داریم در این جنگ بدانیم اگر روزی از پا در آمدیم کناریمان راه را ادامه می‌دهد. نیاز داریم به جمع بودن تا اگر دشمن یک سرمان را زد سر دیگری از میان جمع برخیزد و نعره بزند که هنوز هم هستیم. نیاز است جمع باشیم و با محبت و دور اندیشی و صداقت مقداری بیشتر هم قطاری‌هایمان را تحمل کنیم و در کنار هم باشیم. نیاز است بیشتر رحم داشته باشیم نسبت به یک دیگر و این کلافگی‌ها و اخم و تخم و نفرت زاینده در دل داشتن‌ها را بگذاریم برای آن‌هایی که در آخر کار مقابلمان صف می‌بندند. نیاز داریم به تکرار "أَشِدّاءُ عَلَى الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم" و وارد کردنش به زندگی. نیاز داریم جمع باشیم.

این اتفاق باعث شد این پرونده به جمله تک خطی خود برسد و در شرایط مشابه من با تکرار جمله "ما که آخرش هم که در یک جبهه هستیم" سریع خود را بیابم و خط مشی خود را پیروی کنم و در عین حال انرژِی فراوانی را مصرف نکنم.

  • felani

به نام خدا

 

این دو روزی که گذشت درگیر کتابی بودم تحت عنوان "رساله آموزشی مصور برای جوانان" که کتابی روان و برای به دست آوردن اطلاعات لازم به دور از اصطلاحات بسیار کارآمد است. تقریباً با حدود و میزان‌ها دوباره سر و کله زدم و آن‌هایی را که بلد بودم را دوره کردم و آن‌هایی که نمی‌دانستم را به خود اضافه کردم.

اما در این روزها نشکستم؟ بلی - من باز هم نافرمانی کردم و ملک تن را به دست راهزنان سپردم. کمی در بخش انگیزه ضعیف شده‌ام. تن و جانم کرخت شده است و قدرت چندانی ندارم. نیاز دارم به تجربه یک وضعیت روحی که کمی نیرو داشته باشم. نیاز دارم به یک راهیان نور یا محرم. البته که تا این جا چندین مورد از این وضعیت‌ها را تجربه کردم ولی باز هم کارم به این کرختی کشیده شده است.

بازی The Witcher 3 را در این بی‌حالی که بر وضعیت عبادی و تصمیم خود حاکم شده است، بی‌تقصیر نمی‌دانم. در این بازی شخصیت اصلی بازی یک بی‌دین است. در جهان بازی دینی هم وجود ندارد که راه نجات و مصلح باشد و دین‌ها بیشتر در وضعیت فسادبرانگیزی قرار دارند. فرقه‌هایی که مناسب عجیب خود را دارند و شاید در این بین نیز با نادانی راهی را برای هیولایی هموار کنند. در این جهان است که بی‌دین بودن گرالت برای شما نیکو هم هست. از سمتی هم نمی‌توان از تاثیر بازی در حال آدمی غافل بود. همین موضوع‌هایی که به صورت ناخودآگاه با آن‌ها سر و کار داریم این انگیزه عبادی را از من گرفته‌اند. جالبی ماجرا این است که نمی‌خواهم این بازی را ترک کنم به سبب داستان جذابی که دارد و مکانیزم‌های بسیار چالشی مبارزه.

امروز سه شنبه است و من تا آخر هسته مشغول احکام خوانی خواهم ماند

 

نهم فروردین 1401

به نام خدا

 

از زمانی که به یاد دارم هیچ تصمیمی نبوده است که با تنبلی و سرکشی‌های نفس رو به رو نشده باشد. تصمیم‌هایی که بسیار برای ادامه حیات طیب لازم به اجرا بودند ولی با گذشت زمانی و فروکش کردن عذاب وجدان به زمین خوردند و من در همان مسیر سابق که رو به پرتگاه بود روانه شدم. چه عهدهایی نیکی که پای‌مردی را تجربه نکردند و فراموش شدند. چه برنامه‌ها که رو به مقاصد والا داشتند و من را خواب برد و همه چی را آب. در تمام ادوار رفوزه بودم و سرشکسته.

حاکم ملکی هستم که در آن هزاران بار شورش شده است. سرزمینی که ویران بدون سروری لایق. دقیقاً این من هستم، مشوش و از هم گسیخته. در آرزوی یک ادراک عالی‌تر از زندگی ولی تلاش‌ها پر از آلودگی و حجاب.

امسال هم عهدهایی بسته بودم که هر کدام را یک به یک از بین برده و شورش‌های سرزمین وجود خود را رها کردم تا ملک و مالک و هر چه هست را از بین ببروند. چاره‌ای ندارم جز این که برای بار هزارم سیلی به خود بزنم تا کمی به خود بیاییم. روی پای خود بیاستم و حکومت کنم بر این سرزمین. اما چه باید کرد که بار دیگر شکست نخورد؟ چه کار باید کرد که اراده را همچو فولاد آب دیده بر سر تباهی‌ها کوفت؟

این بار می‌خواهم دوره‌ای را شروع کنم به نام سربازی! می‌خواهم همچو قوانین نظامی بدون انعطاف باشم. می‌خواهم همچو سربازی باشم که مجبور است کارهایی را انجام بدهد بدون این که دلیل آن را بداند. می‌خواهم سخت بگیرم تا این سرزمین کمی سامان بگیرد. می‌خواهم اراده را این بار نخواهم. این بار قرار است اراده را بسازم با دستورهایی. اگر سرپیچی شده تنبیه غذای آن روز می‌شود و اگر هم از بین رفتم بر اثر تکرار تنبیه‌ها باکی نیست که در راه تلاش از بین رفتم نه این که یک جا نشسته باشم و به باتلاق تبدیل شده باشم.

در قدم اول باید به سراغ دستورها رفت. دستورها را خواند و درست از نحوه اجرای آن مطلع شد. باید دستورها را مو به مو به خاطر سپرد. باید در ابتدا به سراغ رساله رفت و احکام را مو به مو خواند و به ذهن سپرد.

سربازی که دستورها را نداند و شیوه درست آن‌ها را فرا نگرفته باشد سرباز نیست.

 

روز یکم

ششم فروردین 1401